گروه نرم افزاری آسمان

صفحه اصلی
کتابخانه
تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران
جلد پانزدهم
.جلد پانزدهم




مقدمه‌

اين كتاب تاريخ مهم و معتبر تاليف و تصنيف علامه شهير عز الدين بن الاثير بمرحله نهم رسيده و دوام ترجمه آن بشرط استقامت مزاج و قدرت ديدن و نوشتن خواهد بود زيرا اكنون بمرض قلب و ضعف بصر مبتلا هستم و گاهي مرض شديد ميشود كه مانع ادامه ترجمه مي‌گردد و از بركت همين مرض بترجمه چنين اثر بزرگ و سودمند پرداخته‌ام كه بر اثر حمله قلبي و تكرار سكته ناقص بدستور پزشك از خروج و مراوده ممنوع شدم و براي سرگرمي خود بايجاد يك عمل بالنسبه شاغل و در عين حال موجب ملال نباشد سعي كردم تا تصميم من بر ترجمه اين كتاب مسلم گرديد. علت انتخاب اين تاريخ مفصل اين است كه مؤلف تا قرن هفتم زيست مي‌كرد و تاريخ زمان خود و اندكي قبل از آن كمتر در كتب ديگر يافت مي‌شود و بالاخص تاريخ ايران كه قبل از حمله مغول پراكنده و غير منظم بوده كه بالنسبه در كتاب كامل ابن الاثير جمع و تدوين شده است و ترجمه آن بزبان قوم خود كه فاقد علم بآن مي‌باشند يكي از اهم ضروريات و اعم فوايد است.
تاريخ ايران بعد از اسلام مانند قبل از اسلام مبهم و غير منظم است و بسياري از حوادث اين سرزمين را بايد از بطون تاريخ عرب استخراج و تنقيح كنيم. بنابر اين تأليف و تصنيف يك كتاب مستقل تاريخ ايران مجرد از خرافات و اوهام و دور از شرح لا يعني ديگران لازم مي‌باشد كه اين آرزو را از روز اول كه قادر بر فهم تاريخ شده بودم داشتم ولي تحقيق آن با فقدان وسايل يا اشتغال خود بامور سياست بي حاصل و نامه‌نگاري
ص: 4
پر رنج و دردسر انجام نگرفت چون بسبب مرض و عزلت اين بتحقق آن كوشيدم باز ميسر نشد و اين طريق كه ترجمه باشد بيشتر آماده و دسترس شده ولي معايب آن بسيار است كه كمترين آنها تقليد و تعبد كوركورانه است كه هر چه مثلا ابن الاثير باور كرده و نقل نموده عينا ترجمه شود و لو بر خلاف معتقدات و افكار و احساسات خود باشد. گاهي هم طاقت تحمل را از دست مي‌دهم و اشاره بفساد يك ماده مي‌كنم آن هم بين الهلالين ولي غالبا بتسامح و اهمال پناه مي‌برم. اما مطالب و اخبار و وقايع و حوادث منقوله بسياري از آنها مخالف عقل سليم است و اغلب آنها نيازمند بحث و اظهار عقيده يا لااقل ابراز عاطفه مي‌باشد كه ما آنها را بحال خود مي‌گذاريم و مي‌گذريم. اما خرافات كه يك مرض عام علماء و ادبا و مورخين آن زمان بوده است و ادباء و علماء ايران هم قبل از اين زمان از آن امراض سالم و مبري نبودند و كمتر كسي متوجه كذب يا فساد يا منافات عقلي آنها مي‌باشد. اين خرافات در تاريخ قبل از اسلام بحدي فزون از حد آمده كه خود از ترجمه و نقل آنها شرم داريم و بدين سبب مجلد اول تاريخ كامل را اهمال كرده و بنقل آن نپرداختيم و خود اعتراف مي‌كنيم كه اين اهمال مخالف امانت و انجام كار است پس از تاريخ اسلام و پيغمبر عليه الصلاة و السلام آغاز كرديم تاريخ دو سه قرن اول اسلام در غير كتاب كامل بيشتر مشروح و مبسوط مي‌باشد مثلا تاريخ طبري احق و اولي مي‌باشد زيرا ابن اثير از آن و از تواريخ ديگر باختصار نقل كرده است. علت ترجيح ترجمه كتاب كامل اين است كه بعد از تاريخ طبري تا چند قرن دوام داشته و بالاخص تاريخ ايران را تدوين كرده. تاريخ طبري هم قبل از اين بفارسي ترجمه شده هر چند بعضي از مجلدات آن مفقود شده و ما نخواستيم كار انجام شده را انجام دهيم از اين گذشته حاشيه طبري مانند اغلب تواريخ آن زمان بيشتر از متن و فرع زايد بر اصل است كه مثلا براي نقل يك حادثه ناچيز روايت اشخاص متعدد و مختلف را نقل مي‌كند كه فلان از فلان الي آخر. بسياري از حوادث و اخبار ان بحال ايراني غير مفيد است مثلا عرب
ص: 5
بدوي در فلان صحرا چنين كرده و چنان و گاهي اين قبيل اخبار نه تنها بحال فارسي‌زبانان مفيد نمي‌باشد بلكه براي اهل خود آن زبان هم سودي ندارد. كتاب كامل هم از اين اخبار و افكار بيهوده و غير مفيد منزه نمي‌باشد و ما براي حفظ امانت حتي كوچكترين واقعه را در دورترين بيابان عرب را اهمال نكرديم. يك عيب و نقص ديگر در تواريخ آن زمان اين است كه مورخين بوجدان يا فكر يا سرمايه ادبي خود مراجعه نمي‌كردند و حوادث و اخبار غير مقابل تصديق و غير معقول را نقل مي‌كردند و جعل و تصرف و تعصب در آن زمان بسيار بوده چه در تاريخ و چه در ادب و چه در دين بنابر اين مردم غير امين متصدي حفظ امانت بزرگترين ثروت تاريخي و ادبي شده بودند و ناقلين هم بدون تحقيق و اعمال فكر و شناختن حق و باطل و جدا كردن صحيح از فاسد بنقل اقوال و اشعار و روايات و اخبار ديگران مي‌پرداختند و بزرگترين علماء هم از عيب و نقص و جهل مبري نبودند با اينكه در اين مقدمه قصد اشاره داشتيم نه شرح و تفصيل ولي از بيان يك يا چند مثال و شاهد ناگزيريم مثلا تمام مؤرخين قرون اوليه اسلام را در تاريخ آدم و افسانه هابيل و قابيل اين دو بيت را نقل كرده‌اند.
تغيرت البلاد و من عليهافوجه الارض مغبر قبيح
تغير كل ذي طعم و لون‌و قل بشاشة الوجه المليح اين دو بيت صرف نظر از سستي و خنكي و ابتذال معني و مبني خود غلط و لحن است اما اينكه آدم ابو البشر بعربي سخن مي‌گفت اين هم يك مصيبت است و مصائب تاريخ بسيار است كه اشخاص دانا بآنها دچار مي‌باشند.
مثلا اشعاري در زمان پيغمبر و اندكي بعد يا قبل از آن نقل و روايت شده كه باز عاري از اين وصف نمي‌باشد و از سبك آن معلوم مي‌شود كه در عصور بعد جعل شده ولي مورخين كه بعلم و فضل و درايت موصوف شده بهمان مجعولات اعتماد كرده‌اند و هيچ يك از آنها اعم از طبري و ابن الاثير از اين عيب و نقص مبري نبوده‌اند. ما قصد داشتيم كه يك تاريخ مهم مجرد از اين معايب و اوهام تأليف و تصنيف كنيم
ص: 6
ولي مرض و ضعف باصره و كبر سن و ياس از وفاي عمر مانع انجام آن شده پس بالطبع كار آسان‌تري در نظر گرفتيم و آن با تمام معايب يك سند تاريخي مي‌باشد و اعتماد باين سند بدلائل قبل كه يكي از آنها دوام تاريخ تا قرن هفتم هجري ما را باين تصميم وادار كرده و گمان نمي‌كرديم كه عمر تا اينجا برسد كه جلد نهم را هم براي طبع تقديم كنيم.
اما تاثير نفسي تاريخ گذشته از عبرت مطالعه تواريخ مختلفه دنيا در روح هر انسان عادي و عالم تاثير عميق دارد. مثلا اگر يك فرد از يك ملت داراي هر صفت و عقيده باشد بر تاريخ ملت ديگري در قديم و عصر حاضر دور يا نزديك بهر دين و آئين و نژاد و زبان آگاه شود از حوادث گوناگون و بالاخص فجايع آن ملت متاثر و متألم مي‌شود.
خواه فلان پادشاه در كشور سوئد يا فلان فيلسوف در چين و بالاخره وقايع دردناك در هر محل و ميان هر قوم باشد بالطبع در انسان حساس تاثير مي‌كند. تا چه رسد بوقايع قوم خود يا قومي كه با ملت او از چند جهت آميخته است. گاهي از شدت تاثر احساسات خواننده بهيجان آمده بخود مي‌گويد: اي كاش در آن واقعه من حاضر مي‌بودم كه چنين مي‌كردم و چنان يا انتقام مي‌كشيدم يا ياري مي‌كردم و بالاخره اگر دست او بدشنام يا درود توسل مي‌كند و آفرين مي‌گويد يا نفرين مي‌كند وقايع جانگداز اسلام از اين قبيل است كه تاثير دردناكي در انسان عادي مي‌گذارد و بالاخره بر درد يك انسان ذي علاقه مي‌افزايد كه اين علاقه خواه مذهب و دين باشد و خواه قومي و نژاد و ميهني باشد. در جلد نهم وقايع بسيار مهم تاريخي نقل شده كه يكي از آنها تاريخ ابو مسلم است و انتقال دولت بني اميه بدولت بني العباس كسانيكه داراي حب وطن و نژاد مي‌باشند براي قتل ابي مسلم و عدم رستگاري او در تجديد استقلال ايران بسيار متاسف هستند. اگر خوب توجه شود قيام او نخستين مرحله تجديد حيات ايرانيان است اگر چه قبل از او علايمي هم بوده است. در اينجا يك مبحث مهم وجود دارد كه در اين فرصت كوتاه ميسر نمي‌شود.
در همين كتاب نهم يكي از فجايع بني العباس نقل شده كه شايد در تاريخ اسلام نظير نداشته باشد زيرا وضع خاصي داشته است و آن عبارت از قتل فجيع بني الحسن
ص: 7
است كه ذريه رسول اكرم مي‌باشند و بدتر از همه اين است كه ميان آنها ابراهيم ديباج بوده و او را زنده در يك ستون نهفتند و پيرامون او ستون را ساختند و خود بديده خود مرگ تدريجي را مي‌ديد تا جان سپرد. او ابراهيم بن حسن بن حسن بن علي بن ابي طالب عليهم السلام است. علت اينكه ملقب بديباج شده اين بود كه زيباترين خلق و مانند حرير لطيف بوده است. او از چند جهت برسول اللّه منتسب بود. بي گناه و شريف و پرهيزكار بود فقط باتهام قيام برادر زاده خود محمد بن عبد اللّه بآن مرگ فجيع دچار شد كه منصور خليفه عباسي گفت: ترا بيك نحو خاص مي‌كشم كه مانند آن قتلي ديده و شنيده نشده است.
ديباج جد اعلاي عليا حضرت ملكه فرح ديبا و ديباج معرب ديبا مي‌باشد پس اين تاريخ بعد از دوازده قرن بايران ارتباط يافته و امروز نسل آن بزرگوار در اين ديار زيست مي‌كنند و اين افتخار عظيم نصيب آنها شده كه ملكه ايران از آن دودمان طيب طاهر مي‌باشد و وليعهد ايران كريم الابوين از طرف مادر بسلاله پيغمبر منتسب مي‌باشد.
يكي ديگر از وقايع مذكوره در اين كتاب اين است كه يك امير دلير و كريم و بزرگوار ديگر كه موجب تحول و انتقال يك دولت بدولت ديگر شده خازم بن خزيمه است. اين راد مرد عجيب براي نخستين بار در عهد ابي مسلم قيام كرد و نخستين جنگي كه با پيروزي او رخ داد نبرد مرو رود بود كه آن شهر را با غلبه فتح نمود و پس از آن جنگها و فتوح او از عمان تا جزيره و شام رسيد و در هر ميداني كه مي‌رفت فتح و ظفر نهائي نصيب او مي‌شد. در اين كتاب مكرر نام خازم بن خزيمه و شاهكار و جوانمرديها و بزرگواريهاي او آمده و باز تاريخ آن زمان بتاريخ عصر حاضر مرتبط مي‌شود كه امروز امير اسد الله علم نخست وزير اسبق و وزير دربار پدر بر پدر امير بوده و نسب امارت و بزرگوار او بخازم بن خزيمه امير كل سيزده قرن اسلامي مي‌رسد و تنها خانواده شريف و امارت و اصالت است كه در ايران بحال خود مانده مرحوم امير ابراهيم شوكة الملك وزير اسبق و امير
ص: 8
قائن و بيرجند نواده سلسله امراء بزرگ علم و خزيمه است كه همواره مدافع و و حافظ و مرزدار ايران بودند. بعد از خازم بن خزيمه باز خزيمه فرزند خازم دولتي را از دست يكي گرفت و بديگري سپرد كه وقايع آن بزرگوار در زمان هادي و هارون الرشيد مقرون بنهايت عظمت و تسلط بوده است. پس تاريخ اسلام از آغاز تا انجام بايران ارتباط كامل دارد و علاوه بر لذت تاريخ داراي عبرت است و اميدواريم بتاريخ مستقيم و مستقل ايران برسيم كه در تاريخ كامل منحصر بفرد مي‌باشد بنا بر شرحي كه بيان شد ما اين جلد نهم و هشت جلد قبل از آن و مجلدات ديگر را كه يك دوره كتاب مهم و كامل علامه شهير ابن الاثير را تشكل مي‌دهد بكسي اهدا و تقديم مي‌كنيم كه بيشتر از هر كسي نام خاندان جليل و دودمان قديم او در آن ذكر و تدوين و بيان شده باشد و او امير اسد الله علم خزيمه امير بزرگوار و والا تبار ايران است. امير فضل‌پرور و فضيلت‌پرست و ادب دوست و حق شناس كه پدر بر پدر كريم و نجيب و بزرگوار است.
نال المكارم كابرا عن كابركالرمح أنبوبا علي انبوب از خداوند توفيق مي‌خواهيم كه ترجمه بقيه مجلدات را انجام و نام امير اسد الله علم خزيمه را در تاريخ ايران و اسلام جاويد بگذاريم.
ص: 9

[ادامه سال صد و سي]

بيان فرار نصر بن سيار از مرو

پس از آن ابو مسلم لاهز بن قريظ را با جماعتي نزد نصر بن سيار فرستاد كه او را بكتاب خداوند عز و جل و رضا (برگزيدن) بيك يك تن (خليفه) از آل محمد بخواند.
چون نصر ديد از طرف يماني‌ها و ربيعه و عجم (ايرانيان) دچار شده و ياراي مقاومت ندارد تظاهر بقبول دعوت كرد و گفت: من خود نزد ابو مسلم خواهم رفت و بيعت و اجابت خواهم كرد.
نصر شروع بمدار او رشوه دادن كرد و خود قصد خيانت و فرار نمود. باتباع خود دستور داد كه همان شب خارج شوند. سالم بن احوز باو گفت: ما نمي‌توانيم امشب خارج شويم (بگريزيم) فردا شب خواهيم رفت.
روز بعد ابو مسلم اتباع خود را آماده جنگ كرد و باز لاهز بن قريظ را نزد نصر فرستاد. او با جماعتي رفت و گفت: ناگزير بايد دعوت را قبول كني. نصر گفت:
چه قدر زود برگشتيد. لاهز گفت: ناچار بايد تسليم شوي. نصر گفت: اگر ناگزير باشم من مي‌روم وضو بگيرم و آماده شوم آنگاه نزد ابو مسلم خواهم رفت نخست نزد ابو مسلم رسولي خواهم فرستاد كه اگر تصميم و عقيده او تسليم من است نزد او خواهم رفت و منتظر برگشتن رسول خود خواهم شد. نصر برخاست كه برود ناگاه لاهز بن قريظ (خيانت كرد) اين آيه را خواند:
«إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ لِيَقْتُلُوكَ فَاخْرُجْ إِنِّي لَكَ مِنَ النَّاصِحِينَ» يعني آن گروه (سران قوم) مشورت مي‌كنند (توطئه‌چيده‌اند) كه ترا بكشند. (از اينجا) بيرون برو. من نسبت بتو يكي از ناصحين هستم.
ص: 10
نصر بدرون رفت و بآن جماعت (نمايندگان ابو مسلم) اطلاع داد كه منتظر عودت رسول خود از ابو مسلم مي‌باشد.
چون شب فرا رسيد از پشت حجره خود بيرون رفت. تميم فرزندش و حكم بن نميره و زن او مرزبانه همراه او بودند همه گريختند چون دير كرد لاهز و اتباع او بخانه‌اش اندر شدند و بر گريز او واقف گرديدند.
چون ابو مسلم بر گريز وي آگاه شد بلشكرگاه نصر رفت و سالاران و بزرگان و فرماندهان سپاه او را گرفت و بند كرد. ميان آنها سالم بن احوز رئيس شرطه بود. همچنين بختري كه منشي او بود با دو فرزند (نصر). و نيز يونس بن عبدويه و محمد بن قطن و مجاهد بن يحيي بن حضين و عده ديگر كه همه را باز بخير مقيد كرد. آنها در زندان او ماندند.
ابو مسلم و فرزند كرماني (هر دو با عده) بطلب نصر كوشيدند و او را دنبال كردند. او زن خود را (در عرض راه) رها كرد و رفت تا بسرخس رسيد در آنجا عده سه هزار تن باو گرويدند.
چون ابو مسلم برگشت از نمايندگان خود كه نزد نصر رفته بودند پرسيد: چه شده بود كه نصر نگران شد و گريخت گفتند: نمي‌دانيم. پرسيد: آيا يكي از شما سخني گفت؟ پاسخ دادند: لاهز اين آيه را خواند: «إِنَّ الْمَلَأَ يَأْتَمِرُونَ بِكَ». گفت: اين باعث فرار او شده. سپس گفت: اي لاهز تو در دين دغلي (خيانت) مي‌كني؟ دستور داد او را كشتند.
ابو مسلم با ابو طلحه مشورت كرد كه درباره گرفتاران و بنديان چه بايد كرد.
او گفت: شمشير تو جاي تازيانه و گور عوض زندان باشد. (دستور امام ابراهيم در آغاز كار ابو مسلم). ابو مسلم آنها را كشت كه عده آنها بيست و چهار مرد بود.
اما نصر كه از سرخس بطوس رفت. در آنجا مدت پانزده روز توقف نمود و از آنجا بنيشابور رفت مدتي هم در آنجا زيست. فرزند كرماني هم با ابو مسلم داخل شهر مرو شد. بمتابعت و پيروي او كمر بست و گرويد.
(يحيي بن حضين) بضم حاء بي نقطه و فتح ضاد نقطه دار و آخر آن نون است.
ص: 11

بيان قتل شيبان حروري‌

در آن سال شيبان بن سلمة حروري كشته شد. علت قتل او اين بود كه او با علي بن كرماني بر جنگ نصر متحد بود زيرا شيبان مخالف مروان و نصر از عمال مروان بود. شيبان معتقد بعقيده خوارج بود. علت مخالفت فرزند كرماني با نصر هم قتل پدرش بود كه نصر كرماني را كشته بود. نصر مضري و ابن كرماني يماني بود كه تعصب و كينه ميان دو قوم بالا گرفته بود و اختلاف و تعصب طرفين مشهور است.
چون كرماني بطوريكه شرح آن گذشت با ابو مسلم صلح كرد از شيبان جدا شد. شيبان هم مرو را بدرود گفت زيرا دانست تاب پايداري ندارد بر ادامه جنگ نصر قادر نخواهد بود. نصر هم بسرخس گريخت. چون كار مسلم بالا گرفت و خود مستقر گرديد بشيبان پيغام داد كه بيايد و بيعت كند. شيبان باو پاسخ داد كه من ترا دعوت مي‌كنم كه با من بيعت كني. ابو مسلم باو پيغام داد كه اگر تو با من موافقت نكني از اينجا برو و منزل خود را كه در آن اقامت داري تهي كن. شيبان بفرزند كرماني توسل جست كه او را ياري كند او نپذيرفت. شيبان بسرخس رفت و در آنجا عده بسياري از قبايل بكر بن وائل باو ملحق شدند.
ابو مسلم نه مرد از قبيله ازد نزد او فرستاد و از او درخواست نمود كه خودداري كند. او نمايندگان را گرفت و بازداشت. ابو مسلم ببسام بن ابراهيم نوشت كه بجنگ شيبان برود. بسام مولاي بني ليث در ابيورد بود. او هم شيبان را قصد و نبرد كرد شيبان گريخت و بشهر پناه برد بسام او را دنبال كرد و كشت. يك عده از بني بكر بن وائل را هم كشت. ابو مسلم را گفتند: بسام مرتد شده زيرا مردم بي‌گناه را مي‌كشد. ابو مسلم او را نزد خود خواند او مردي را بفرماندهي لشكر خويش برگزيد و خود نزد ابو مسلم رفت.
ص: 12
چون شيبان كشته شد مردي از بكر بن وائل از نمايندگان ابو مسلم گذشت آنها را بانتقام و خونخواهي شيبان كشت.
گفته شد: ابو مسلم براي تعقيب شيبان لشكري فرستاد كه فرمانده آن خزيمه بن خازم (جد اعلاي اسد اللّه علم خزيمه) بود. بسام بن ابراهيم نيز بود.
بيان قتل فرزندان كرماني
در آن سال ابو مسلم علي و عثمان دو فرزند كرماني را كشت. علت اين بود كه ابو مسلم موسي بن كعب را براي فتح ابيورد روانه كرد او آن شهر را گشود و مژده پيروزي را باو داد.
ابو مسلم ابو داود را سوي بلخ فرستاد. در آنجا زياد بن عبد الرحمن قشيري حكومت داشت. چون ابو داود (با لشكر) نزديك شهر شد و زياد بر قصد او آگاه شد ناگزير با اهالي بلخ و ترمذ و مردم طخارستان بمحل جوزجان كوچ كرد و چون ابو داود نزديكتر رفت همه گريختند و بترمذ پناه بردند. ابو داود داخل شهر بلخ شد.
ابو مسلم ابو داود را احضار كرد و يحيي بن نعيم ابو الميلاء را براي حكومت بلخ برگزيد.
چون ابو يحيي بشهر بلخ رسيد زياد بن عبد الرحمن (حاكم سابق) با او مكاتبه كرد كه هر دو متحد شوند او پذيرفت و زياد باتفاق مسلم بن عبد الرحمن بن مسلم باهلي و عيسي بن زرعه سلمي و اهالي بلخ و ترمذ و شهر ياران طخارستان و ما وراء النهر و ساحل نهر رسيدند. يحيي بن نعيم و اتباع او هم باستقبال آنها رفتند و همه متحد و يك دست شدند اعم از مضر و ربيعه و يمن و اتباع آنها از عجم (ايرانيان) تصميم گرفتند كه با كسانيكه شعار سياه دارند (شعار ابو مسلم و عباسيان) نبرد و ستيز كنند. همه آنها بامارت مقاتل بن حيان نبطي (سردار مشهور ايراني) تن دادند كه مبادا يكي از قوم
ص: 13
(مضر و ربيعه و يماني‌ها) امير شود (و موجب بروز تعصب و اختلاف گردد).
ابو مسلم هم ابو داود را براي مقابله آنها روانه كرد. او لشكر كشيد و طرفين در ساحل رود سرجنان لشكر زدند. زياد و متحدين او ابو سعيد قرشي را براي ديده باني و ايجاد پاسگاه فرستاده بودند مباد زياد از پشت سر مورد حمله قرار گيرد پرچمهاي ابو داود سياه (شعار بني العباس) بود. چون طرفين سرگرم كارزار شدند ابو سعيد (كه براي جلوگيري رفته بود) خواست بزياد ملحق شود و چون از پشت سر رسيد زياد پنداشت كه نيروي ديگر ابو داود است و كمين شده كه از عقب حمله كند با آن توهم هم تن بفرار داد. ابو داود هم گريختگان را تعقيب كرد و بسياري از آنها برود افتادند رجال آنها را كشت و زياد و يحيي با بقيه نجات يافتگان بترمذ پناه بردند و ابو داود لشكرگاه آنها را غارت كرد.
ابو داود اموال گريختگان و كشته‌شدگان را ربود و بلخ براي او هموار شد. ابو مسلم باو نوشت كه باز گردد. نصر بن صبيح مري را بحكومت بلخ منصوب كرد. ابو مسلم و ابو داود هر دو تصميم گرفتند كه ميان دو فرزند كرماني علي و عثمان جدائي اندازند (از قوه آن برادر بيمناك بودند) عثمان را حاكم بلخ نمود چون عثمان بمحل حكومت خود رسيد فرافصه بن ظهير عيسي را نايب الحكومه خود نمود.
مضريها هم بسرداري مسلم بن عبد الرحمن بن مسلم از ترمذ بقصد جنگ با اتباع عثمان لشكر كشيدند. ميان طرفين جنگ سختي رخ داد و اتباع عثمان شكست خورده گريختند و مسلم بلخ را گرفت. عثمان و نصر بن صبيح كه در مرورود بودند شنيدند بجنگ فرزند عبد الرحمن كمر بستند و لشكر كشيدند. نبردي سخت واقع شد. نصر هنوز نرسيده بود. اتباع عثمان باز گريختند و بسياري از آنها بخاك و خون افتادند. باز ابو داود از مرو سوي بلخ لشكر كشيد. ابو مسلم باتفاق علي بن كرماني بنيشابور رفت.
ابو مسلم و ابو داود متفقا تصميم گرفتند كه هر يكي يكي از دو برادر كرماني را بكشند. ابو مسلم علي و ابو داود عثمان را بكشند. چون ابو داود بشهر بلخ رسيد
ص: 14
عثمان بن كرماني را بحكومت كوهستان منصوب كرد. او با خانواده و اتباع خويش كه از اهل مرو بودند كوچ كرد. ابو داود بدنبال آنها مبادرت كرد و آنها را در عرض دست بسته تسليم و گردن زد.
ابو مسلم هم در همان روز علي بن كرماني را كشت. قبل از آن از او صورتي از اسامي نزديكان و ياران خود گرفته بود كه ظاهرا بآنها حكومت و انعام بدهد و بموجب همان صورت آنها را گرفت و كشت.

بيان آمدن قحطبه از طرف امام ابراهيم‌

در آن سال قحطبه بن شبيب از طرف امام ابراهيم بر ابو مسلم وارد شد. او پرچم امام ابراهيم را كه براي ابو مسلم و پيروزي او تهيه كرده بود آورده و تقديم نمود.
ابو مسلم قحطبه را فرمانده مقدمه خود نمود و باو اختيار عزل و نصب داد و بتمام لشكريان نوشت كه او اين اختيار را دارا مي‌باشد بايد فرمانبردار باشند.

بيان رفتن قحطبه بنيشابور

چون شيبان خارجي و دو فرزند كرماني كشته شدند و نصر بن سيار از مرو گريخت چنانكه شرح آن گذشت ابو مسلم بر سراسر خراسان غلبه كرد. عمال و حكام و امراء خود را همه جا فرستاد. سباع بن نعمان ازدي را بحكومت سمرقند و ابو داود خالد بن ابراهيم را بامارت طخارستان و محمد بن اشعث را بحكومت طبسين (دو طبس) و مالك بن هيثم را برياست شرطه خود برگزيد. قحطبه را با عده از سالاران بطوس فرستاد. ميان سرداران او هم ابو عون عبد الملك بن يزيد و خالد بن برمك و عثمان بن نهيك و خازم بن خزيمه و ديگران بودند. قحطبه با اهالي طوس
ص: 15
جنگ كرد آنها گريختند و كسانيكه در ازدحام و گريز جان داده بودند بيشتر از از كشتگان بودند عده مقتولين چند هزار نفر شده بودند. ابو مسلم قاسم بن مجاشع (با عده) را از طريق هموار و شاهراه بنيشابور فرستاد. بقحطبه نوشت كه با تميم بن نصر بن سيار جنگ كند همچنين نابئ بن سويد و اتباع آنها و كسانيكه بآنها پناه برده بودند كه خراسانيان بودند. اتباع شيبان بن سلمه خارجي (پس از قتل او) بنصر ملحق شده بودند. ابو مسلم علي بن معقل را با عده ده هزار لشكري براي جنگ تميم بن نصر بن سيار فرستاد كه زير فرمان قحطبه باشند. قحطبه هم «سوذقان» را قصد كرد كه لشكرگاه تميم بن نصر و نابئ بود. او لشكر خود را آراست و فرمان حمله داد و دشمن را بكتاب خداوند و سنت پيغمبر و رضاي آل محمد (برگزيده آل محمد) دعوت كرد.
آنها اجابت نكردند. جنگي بسيار سخت رخ داد تميم بن نصر بن سيار در ميدان كشته شد. بسياري از اتباع او بخاك و خون افتادند. لشكرگاه آنها بيغما رفت. عده آنها سي هزار تن بود كه پراكنده شدند نابئ بن سويد گريخت و بشهر تحصن نمود.
قحطبه او را در شهر محاصره كرد. ديوار قلعه را نقب زدند و شكافتند و بشهر داخل شدند و نابئ و اتباع او را كشتند. نصر بن سيار كه در نيشابور بود خبر واقعه و قتل فرزند خود را شنيد چون قحطبه اموال را بدست آورد هر چه ربود بخالد بن برمك سپرد (كه نزد ابو مسلم ببرد) خود سوي نيشابور لشكر كشيد. نصر بن سيار آگاه شد از نيشابور گريخت اتباع او هم پراكنده شدند. «قومس» را پناهگاه خود نمود. از آنجا نزد نباتة بن حنظله كه در گرگان بود رفت.
قحطبه با سپاه خود وارد نيشابور شد و مدت ماه رمضان و ماه شوال در آن ديار اقامت نمود.
ص: 16

بيان قتل نباتة بن حنظله‌

در آن سال نباتة بن حنظله حاكم گرگان (از طرف يزيد بن هبيره والي عراق) كشته شد. يزيد بن هبيره او را بنمايندگي خود نزد نصر بن سيار فرستاده بود او اول بفارس و بعد باصفهان سپس بشهر ري و از آنجا بگرگان رفت كه حكومت آن ديار را عهده دار شد. نصر هم در قومس بود چنانكه گذشت باو گفته شد: «قومس» در خود پناه ما نمي‌باشد او ناگزير بگرگان رفت باتفاق نباته گرداگرد لشكر خندق كندند. قحطبه هم سوي گرگان لشكر كشيد و آن در ماه ذي القعده بود.
قحطبه گفت: اي مردم خراسان آيا مي‌دانيد سوي چه مردمي لشكر مي‌كشيد و نبرد مي‌كنيد؟ شما سوي بقيه قومي مي‌رويد كه كعبه را آتش زدند (در جنگ عبد اللّه بن الزبير).
حسن بن قحطبه فرمانده مقدمه لشكر پدرش بود (كه پيشاپيش مي‌رفت) در عرض راه يك پاسگاه بفرماندهي مردي ذؤيب نام بود. حسن عده فرستاد شبيخون زدند و ذؤيب را با عده هفتاد تن كشتند و نزد حسن (فرمانده مقدمه) برگشتند قحطبه لشكر كشيد تا بلشكرگاه نباتة رسيد كه با لشكر شام بمقابله پرداخت.
سپاه شام داراي عده و نيروي بسيار بود كه مانند آن ديده نشده بود. چون خراسانيان عده شاميان را ديدند ترسيدند و هيبت دشمن آنها را بيمناك كرد بحديكه بيم خود را بزبان آوردند و درباره نيروي شام گفتگو كردند قحطبه بر هراس و وسواس آنها آگاه شد ميان آنها برخاست و گفت: اي اهل خراسان اين كشور (ايران) مملكت پدران نخستين شما بود. آنها (ايرانيان) هميشه بر دشمنان خود پيروز مي‌شدند زيرا دادگر و نكو آئين بودند. و چون اخلاق خود را تبديل كردند و ستم را پيشه خود نمودند خداوند پادشاهي و كشور داري را از آنها سلب كرد و بدترين و خوارترين مردم زمين (عرب) را بر شما مسلط كرد آنها بر شما غلبه كردند. آنها
ص: 17
(اعراب در بدو امر) با عدالت حكومت و رفتار مي‌كردند و مظلوم را ياري مي‌نمودند تا آنكه روش و آئين خود را تبديل كردند و خانواده پيغمبر را كه پرهيزگار و نكوكار بودند دچار رنج و بيم نمودند. خداوند شما را بر آنها (اعراب) مسلط فرمود تا از آنها انتقام بكشيد و آنها را سخت كيفر بدهيد زيرا شما خونخواه مظلومين هستيد.
امام هم بمن گفت كه شما با آنها مقابله خواهيد كرد و پيروز خواهيد شد و خداوند عز و جل بشما نصرت خواهد داد و شما آنها را منهزم خواهيد كرد و خواهيد كشت.
(خود قحطبه كه آن سخن را گفت از نژاد عرب بود و ايرانيان را بانتقام از عرب تشجيع مي‌كرد).
در آغاز ماه ذي الحجه سال صد و سي و در روز آدينه جنگ واقع شد. قحطبه هنگام نبرد بآنها (خراسانيان) گفت: امام (ابراهيم) بمن گفت: شما در اين ماه و در اين روز بر آنها پيروز خواهيد شد.
حسن فرزند قحطبه فرمانده ميمنه او بود. سخت جنگ كردند نباتة (فرمانده كل شاميان) كشته شد. اهالي شام گريختند. ده هزار كشته در ميدان گذاشتند قحطبه سر نباته و سر فرزندش حيه را نزد ابو مسلم فرستاد.

بيان واقعه ابي حمزه خارجي در قديد

در آن سال هفت روز مانده بآخر ماه صفر در محل قديد واقعه بين ابي حمزه خارجي و اهل مدينه پديد آمد.
پيش از اين نوشته بوديم كه عبد الواحد بن سليمان اهالي مدينه را تجهيز و بجنگ وادار و عبد العزيز بن عبد اللّه را فرمانده آنها نمود. آنها لشكر كشيدند و در حره با شترهاي كشته تصادف كردند. باز پيش رفتند تا بمحل عقيق رسيدند در آنجا درفش آنها بدرخت گير كرد و شكست. شكستن پرچم را بفال بد تلقي كردند و لشكركشي خود را مقرون بشوم دانستند و از خروج خود پشيمان شدند.
ص: 18
نمايندگان ابو حمزه هم رسيدند و بانها پيغام دادند كه ما قصد جنگ و ستيز با شما نداريم، بگذاريد آزاد باشيم تا با دشمن مقابله كنيم. اهل مدينه نپذيرفتند و پيش رفتند تا بمحل «قديد» رسيدند اهل مدينه مردمي خوشگذران بودند مرد جنگ نبودند. آرام بودند كه ناگاه اتباع ابي حمزه از محل «فضاض» هجوم كردند.
آنها را كشتند. كشتار در قوم قريش كه عمده لشكر بودند سخت واقع شد. بسياري از آنها كشته شدند. بقيه منهزم شدند زنان مدينه بماتم كسي مي‌رفتند كه در عزاداري همكاري و ياري كنند در همان حين و حال خبر مرگ مردان خود آن زنان مي‌رسيد كه بر مي‌گشتند و براي كشته خود ماتم مي‌گرفتند. زنان كه براي عزاداري يك خانواده جمع مي‌شدند يك خبر قتل مرد خانواده خود را مي‌شنيدند و خارج مي‌شدند كه در خانه ماتم بگيرند بحديكه يك زن بدون مصيبت و عزا نمانده بود زيرا عده مقتولين فزونتر از حد و عد شده بود.
گفته شده خزاعه (قبيله معروف مكه) ابو حمزه را در واقعه قديد ياري كرد و رخنه را نشان داد. عده مقتولين هفتصد تن بود.

بيان ورود ابو حمزه بمدينه‌

در آن سال و در سيزدهم ماه صفر ابو حمزه وارد شهر مدينه شد. او معذور بود زيرا قبل از جنگ اتمام حجت كرد و گفت: ما با شما كاري نداريم و نمي‌خواهيم با شما جنگ كنيم. اهل مدينه نپذيرفتند او با آنها جنگ كرد و بسياري از آنها را كشت. عبد الواحد بشام رفت و ابو حمزه وارد شهر مدينه شد. و بر منبر رفت و در اثناء خطبه گفت: اي اهل مدينه من در زمان احول (چپ چشم- لوچ) از اين شهر مي‌گذشتم. خرما را آفت زده بود كه زيان شامل عموم گرديد. شما باو كه هشام (احول) باشد توسل نموديد كه از شما خارج نگيرد و او قبول كرد. بر ثروت توانگران افزوده شد و فقر و پريشاني تهي‌دستان هم سختر گرديد. شما باو گفتيد: خداوند بتو جزاي خير دهد. خداوند بشما جزاي خير ندهد و باو هم جزاي خير ندهد. اي
ص: 19
اهل مدينه بدانيد و آگاه باشيد كه ما براي خوشگذراني و سيري يا طلب ملك و دولت قيام نكرده و ديار خود را بدرود نگفته‌ايم. ما براي خونخواهي يا انتقام قيام نكرده‌ايم. چون ديديم چراغهاي حق خاموش شده. حق‌پرستان هم دچار ستم شده و دادگران بقتل رسيده‌اند دنيا كه فراخ است براي ما تنگ شده. نداي كسي را شنيديم كه دعوت بحق و عدل مي‌كند كه بايد خداوند بخشنده را اطاعت و بحكم قرآن عمل كنيم. ما هم داعي خداوند را اجابت كرديم «وَ مَنْ لا يُجِبْ داعِيَ اللَّهِ فَلَيْسَ بِمُعْجِزٍ فِي الْأَرْضِ» (آيه قرآن). يعني هر كس دعوت (نماينده و داعي خداوند) خدا را اجابت نكند از او عاجز نخواهيم بود در اين زمين. ما از قبايل مختلف برگزيده شده و آمديم (كه حق را زنده كنيم) با اينكه خوار و ضعيف بوديم (خداوند) ما را پناه داد و نيرومند و مؤيد فرمود و ياري خواهد داد. ما بنعمت خداوند با هم برادر شديم و آمديم تا با رجال شما در محل «قديد» مقابله كرديم و ميان دو گروه گمراه و هدايت شده تفاوت بسيار است. بعد از آن (گمراهان) رو بما كردند در حاليكه شيطان طبل آنها را مي‌نواخت و آنها را با شتاب سوي ما مي‌راند ديگهاي شيطان با خون آنان مي‌جوشيد گمان او درباره (حماقت و گمراهي) آنها صدق يافته بود. از طرف ديگر ياران خداوند عز و جل دسته دسته و گروه گروه رسيدند شمشيرهاي هندي را آختند. آسياي جنگ بجنبش و گردش افتاد. زد و خوردي رخ داد كه اهل باطل را نااميد و بي‌تاب نمود. (اهل مدينه). شما اي اهل مدينه اگر مروان و خاندان مروان را ياري كنيد خداوند شما را نابود خواهد كرد يا بدست ما دچار رنج و تباهي خواهد كرد و با هلاك شما مؤمنين تشفي حاصل خواهند كرد.
اي اهل مدينه بمن بگوييد آن هشت قسمت كه خداوند بر مردم قوي و ضعيف مقرر داشته و فرض واجب نموده چيست؟ كه آن هشت ماده واجب فزونتر نمي‌شود.
ديگري آمد و يك ماده ديگر كه نهم باشد بر آنها افزود و آن ماده نهم را بخود منحصر نمود و با تكبر و ستم خود را مشمول آن ماده (و در تسلط) ذي حق نمود.
اي اهل مدينه شنيده‌ام كه شما اتباع مرا حقير و ناچيز مي‌دانيد و مي‌گوئيد
ص: 20
جوانهاي بي خرد و اعراب بيابان گرد و پا برهنه هستند. واي بر شما مگر اصحاب پيغمبر (در آغاز كار) غير از جوانهاي خرد سال و اعراب بيابان گرد و پا برهنه بودند. آنها (ياران من) بخدا قسم در حال شباب پخته و پير هستند. از فتنه و فساد چشم مي‌پوشند و سوي باطل گام بر نمي‌دارند.
نسبت باهل مدينه با نيكي و عدالت رفتار كرد. او مي‌گفت: هر كه زنا كند كافر است و هر كه دزدي كند كافر است و هر كه درباره كفر آنها شك ببرد كافر است.
ابو حمزه مدت سه ماه در مدينه حكومت كرد.

بيان قتل ابي حمزه خارجي‌

پس از آن ابو حمزه با مردم مدينه وداع كرد و گفت: اي اهل مدينه ما به جنگ مروان مي‌رويم. اگر پيروز شويم حق داد را خواهيم داد و ميان برادران شما عدالت را مجري خواهيم داشت و شما را بمتابعت سنت پيغمبر وادار خواهيم كرد و اگر شما غير از اين آرزوئي داشته باشيد بدانيد ستمگران سرنگون خواهند شد. آن هم چگونه سرنگوني. (آيه قران) پس از آن سوي شام لشكر كشيد.
مروان از سپاه خود چهار هزار سوار برگزيد و فرماندهي آنها را بعبد الملك بن محمد بن عطيه سعدي واگذار كرد. باو فرمان داد كه بجنگ خوارج برود و اگر پيروز شود با شتاب بيمن لشكر بكشد كه در يمن با عبد الله بن يحيي طالب الحق جنگ كند.
ابن عطيه لشكر كشيد و در «وادي القري» با ابو حمزه مقابله كرد.
ابو حمزه باتباع خود گفت. جنگ را آغاز مكنيد مگر پس از اتمام حجت و دعوت بحق. اتباع او (بشاميان) گفتند: شما درباره قران و عمل بآن چه عقيده داريد و چه مي‌گوئيد؟ ابن عطيه گفت: ما قران را در جوف جوال ميگذاريم.
ص: 21
(بقرآن عمل نمي‌كنيم و اعتنا نداريم. مقصود رد حجت خوارج و مغالطه و بيباكي بود). (ابو حمزه) گفت: درباره يتيم چه مي‌گوئيد و چه مي‌كنيد؟ ابن عطيه گفت: مال يتيم را ميخوريم و با مادرش زنا مي‌كنيم. چيزهائي ديگري ميپرسيدند (كه لشكر دشمن را ملزم و تحريك كنند) چون سخن ابن عطيه را (در بيباكي) شنيدند جنگ را آغاز كردند. جنگ تا شب كشيد (آنها خسته شده) گفتند: واي بر تو اي فرزند عطيه خداوند شب را براي آسايش و آرامش و خواب آفريده. آرام باش. او نپذيرفت و جنگ را ادامه داد تا آنكه جمعي را كشت و جمع ديگر گريخته بمدينه پناه بردند كه اهل مدينه آنها را كشتند.
ابن عطيه بمدينه رسيد و در آنجا مدت يك يك ماه توقف كرد. يكي از همراهان ابو حمزه كه كشته شده بود عبد العزيز قاري مدني معروف بنام بي‌شكست (فارسي) نحوي كه از اهل مدينه و بعقيده خوارج معتقد بود و عقايد مذهبي آنها را مينوشت چون ابو حمزه وارد شهر مدينه شد باو پيوست چون خوارج كشته شدند او هم با با آنها كشته شد.

بيان قتل عبد الله بن يحيي‌

پس از اينكه ابن عطيه مدت يك ماه در شهر مدينه اقامت نمود سوي يمن لشكر لشكر كشيد وليد بن عروة بن محمد بن عطيه را بحكومت مدينه منصوب و جانشين خود نمود.
مردي از اهل شام هم براي حكومت مكه برگزيد و خود سوي يمن لشكر كشيد.
عبد اللّه بن يحيي طالب الحق كه در شهر صنعا بود خبر لشكركشي او را شنيد با عده كه داشت بجنگ او رفت نبرد واقع شد و ابن يحيي كشته شد سر او را بريدند و بشام نزد مروان فرستادند و ابن عطيه وارد شهر صنعا شد.
ص: 22

بيان قتل ابن عطيه‌

چون ابن عطيه جنگ را پايان داد در شهر صنعا اقامت نمود. مروان باو نوشت كه با شتاب نزد او برگردد تا بسفر حج برود و او امير حاج باشد. مروان فرمان امارت حج را براي او فرستاد او سپاه خود را اعم از پياده سوار كه عده آن بالغ بر چهل هزار بود در صنعاء گذاشت و خود با دوازده سوار برگشت چون بمحل «جرف» رسيد دو فرزند جهانه مرادي با عده بسيار رسيدند و باو و ياران او گفتند: شما دزد و راهزن هستيد. ابن عطيه فرمان خود را به آنها نشان داد و گفت: من ابن عطيه هستم و اين فرمان امارت حج است كه از امير المؤمنين (مروان) بمن داده شده. گفتند:
اين فرمان مجعول و باطل است و شما راهزن هستيد.
ابن عطيه ناگزير با آنها سخت نبرد كرد و كشته شد.

بيان قتل عام اهالي گرگان بفرمان قحطبه‌

در آن سال قحطبه بن شبيب عده سي هزار تن از اهالي گرگان كشت.
علت اين بود كه قحطبه شنيده بود مردم گرگان پس از قتل نباتة بن حنظله قصد تمرد و قيام را دارند. او داخل شهر گرگان شد و مردم را استنطاق كرد تا بر متمردين آگاه شد و آن عده را كشت.
نصر كه در «قومس» بود از آنجا رفت تا بمحل خوار از توابع ري رسيد با ابن هبيره مكاتبه كرد و از او مدد خواست كرد. او (ابن هبيره) در شهر واسط اقامت داشت. نصر كار دشمنان را بزرگ شمرد و براي او شرح داد و نامه را با عده از بزرگان و اعيان خراسان فرستاد و نوشت من اهالي خراسان را امتحان كردم آنها همه بمن دروغ گفتند بحديكه يك تن از آنها بمن راست نمي‌گويد (ياري و وفاداري نميكند)
ص: 23
پس تو براي من ده هزار سپاهي بفرست قبل از اينكه صد هزار بفرستي و از آنها كار ساخته نشود. (كار از كار بگذرد) ابن هبيره نمايندگان نصر را بازداشت. نصر بمروان نوشت من جمعي از خراسانيان را نزد ابن هبيره فرستادم كه مدد براي من بفرستد او نمايندگان مرا بازداشت و براي ياري من نفرستاد. من بدين گونه هستم. مردي از مسكن خود اخراج شد از حجره بصحن خانه بيرون رفت و از خانه بجلو خانه اخراج شد اگر مددي باو برسد ممكن است باز بمنزل و درون خانه برگردد (تا كار سختر نشده) و خداي خانه باشد و اگر او را دور كنند و براه اندازند او بي‌خانه و مسكن خواهد بود. (ملك از دست خواهد رفت) مروان بابن هبيره نوشت و بعد بنصر اطلاع داد كه بابن هبيره نوشته‌ام براي تو مدد بفرستد.
ابن هبيره يك سپاه عظيم تجهيز و روانه كرد فرمانده آن سپاه ابن غطيف بود. آنها براي ياري نصر رهسپار شدند.

بيان حوادث‌

وليد بن هشام در آن سال براي غزاي صائفه لشكر كشيد. در محل «عمق» لشكر زد و در آنجا قلعه «مرعش» را ساخت.
در آن سال طاعون در بصره واقع شد.
در آن سال محمد بن عبد الملك بن مروان امير الحاج شد او والي مكه و مدينه و طائف بود.
يزيد بن عمر بن هبيره والي عراق و حجاج بن عاصم محاربي قاضي كوفه بود قاضي بصره هم عباد بن منصور بود.
امارت خراسان هم چنانكه شرح داده شده و آنرا وصف نمودم. (بيك حال مستقر شده بود) چنين گويم (مولف خود گويد) ابو جعفر طبري (صاحب تاريخ معروف) در اينجا چنين آورده است: محمد بن عبد الملك امير حاج و خود والي مكه و مدينه
ص: 24
بود چنانكه گذشت. او (طبري) چنين نوشته كه عروة بن وليد (در سال مذكور) حاكم مدينه بود و در آخر سال صد و سي و يك هم عروه حاكم مدينه و مكه و طائف بود و او در آن سال و اين سال امير حاج بوده (نه محمد بن عبد الملك) در آن سال ابو جعفر يزيد بن قعقاع قاري مولاي عبد الله بن عباس مخزومي (طايفه در مكه) وفات يافت.
گفته شده: او مولاي ابو بكر بن عبد الرحمن بود كه قديد نام داشت.
در آن سال ايوب بن ابي تميمه سختياني درگذشت. گفته شده در سنه صد و- بيست و نه وفات يافت عمر او شصت و سه سال بود.
اسحاق بن عبد الله بن ابي طلحه انصاري هم در آن سال وفات يافت. گفته شده:
در سنه صد و سي و دو درگذشت يا در سنه صد و سي و چهار. كنيه او ابو نجيع بود.
در آن سال محمد بن مخرمة بن سليمان بسن هفتاد و ابو وجرة سعدي يزيد بن عبيد و ابو الحويثر و يزيد بن ابي مالك همداني و يزيد بن رومان و عكرمة بن عبد الرحمن بن حارث بن هشام و عبد العزيز بن رفيع (بضم راء بي نقطه و فتح فاء و عين بي‌نقطه) و ابو عبد الله مكي فقيه كه سن او بالغ بر صد گرديده بود با همان سن بسبب افراط در شهوت زنان قادر بر ادامه همسري او نبودند. اسماعيل بن ابي حكيم منشي عمر بن عبد العزيز و يزيد بن ابان معروف بيزيد رشك كه در بصره تقسيم مال بعهده او بود. و حفص بن سليمان بن مغيره كه در سنه هشتاد متولد شده و قرائت (قرآن) عاصم از او نقل و روايت مي‌شد اين عده نامبرده در همان سال وفات يافتند.

سنه صد و سي و يك‌

بيان وفات نصر بن سيار

در آن سال نصر بن سيار در ساوه كه نزديك ري باشد وفات يافت.
علت انتقال او (بشهر) ساوه اين بود كه پس از قتل نباتة در گرگان ناگزير.
ص: 25
بخوار (نزديك) ري منتقل شد. امير خوار هم ابو بكر عقيلي بود.
قحطبه فرزند خود حسن را بتعقيب نصر فرستاد و آن در تاريخ محرم سنه صد و سي يك بود بعد (بياري او) ابو كامل و ابو القاسم محرز بن ابراهيم و ابو العباس مروزي را بمدد فرزندش حسن فرستاد.
چون بلشكرگاه حسن رسيدند ابو كامل لشكر خود را ترك و نزد نصر رفت و باو پيوست خبر رسيدن سپاه و محل تجمع آنها را باو داد چون نصر بر محل آنها آگاه شد لشكر فرستاد و آنها را غافل‌گير كرد سپاه قحطبه گريخت و بعضي از توشه و مال را در لشكرگاه گذاشت اتباع نصر آنرا غارت كردند. اموال غارت شده را نزد ابن هبيره فرستاد. در عرض راه ابن غطيف كه در شهر ري بود رسول نصر را گرفت و اموال را بنام خود نزد ابن هبيره فرستاد. نصر خشمناك شد و گفت: بخدا قسم من ابن هبيره در حالي خواهم گذاشت (دچار خواهم كرد) كه بداند خود و فرزندش هيچ هستند (قادر بر انجام كاري نخواهند بود). ابن غطيف با عده سه هزار از طرف ابن هبيره بياري نصر آمده بود. او در شهر ري اقامت كرد و نزد نصر رفت. نصر هم بشهر ري رفت كه حاكم آن حبيب بن يزيد نهشلي بود چون نصر بري رسيد ابن غطيف از آنجا خارج شد و بهمدان رفت. در آنجا مالك بن ادهم بن محرز باهلي حكومت داشت. ابن غطيف از آنجا بشهر اصفهان رفت كه عامر بن ضباره در آنجا بود.
چون نصر بن سيار بشهر ري رسيد بيمار شد كه او را بر دوش حمل ميكردند دو روز در آنجا ماند و بعد بساوه رفت چون او وفات يافت اتباع او بهمدان رفتند وفات او در دوازدهم ماه ربيع الاول (سال مزبور) و عمر او هشتاد و پنج سال بود.
گفته شده نصر كه ري را قصد كرده بود داخل شهر نشده بود راه همدان را گرفت و ميان ري و همدان درگذشت.

بيان ورود قحطبه بشهر ري‌

چون نصر بن سيار درگذشت حسن بن قحطبه خزيمه بن خازم (جد اعلاي اسد اللّه علم) را بسمنان فرستاد. قحطبه هم از گرگان رسيد و زياد بن زراره قشيري
ص: 26
بفرماندهي مقدمه لشكر پيشاپيش فرستاد او از متابعت ابو مسلم پشيمان شده بود از سپاه قحطبه جدا شد و راه اصفهان را گرفت ميخواست بعامر بن ضباره ملحق شود. قحطبه مسيب بن زهير ضبي را بدنبال او فرستاد روز بعد باو رسيد جنگ با او كرد و عموم اتباع وي را كشت خود زياد گريخت. مسيب بن زهير نزد قحطبه بازگشت.
بعد از آن قحطبه سوي «قومس» لشكر كشيد حسن فرزند او در آنجا بود در آن هنگام خزيمه بن خازم از سمنان رسيد. قحطبه فرزند خود را حسن سوي شهر ري فرستاد. حبيب بن يزيد نهشلي و شاميان همراه او بر لشكركشي حسن آگاه شدند شهر ري را ترك كردند حسن در ماه صفر وارد شهر ري شد پدرش هم رسيد.
قحطبه نامه نوشت و ابو مسلم را از تصرف شهر ري آگاه نمود. چون بني العباس بر شهر ري تسلط يافتند بيشتر مردم ري كه مايل بني اميه بودند از شهر ري گريختند. آنها سفياني بودند هواخواه ابي سفيان و اولاد او). ابو مسلم دستور داد اموال و املاك آنها را ضبط و تملك كنند (آنها براي حج رفتند) و چون از سفر حج باز گشتند در كوفه اقامه نمودند و آن در تاريخ سنه صد و سي و دو بود. (هنگام خلافت سفاح) از جور و ستم ابو مسلم تظلم و شكايت كردند، سفاح دستور داد كه ابو مسلم املاك آنها را بخود آنها واگذار كند. ابو مسلم پاسخ داد كه آنها بدترين دشمنان او هستند. سفاح نپذيرفت و ابو مسلم را مجبور كرد كه اموال آنها را باز گرداند او ناگزير اطاعت اطاعت كرد و املاك آنها را پس داد.
چون قحطبه وارد شهر ري شد. احتياط را بكار برد و راهها را خوب نگهداري كرد هر مسافري بايد با اجازه او برود يا داخل شود. در آن هنگام باو خبر دادند كه در محل «دستبي» خوارج با عده راهزن تجمع كرده‌اند او ابو عون را با لشكري عظيم فرستاد چون رسيد آنها را بكتاب خدا و سنت پيغمبر و برگزيدن رضا (منتخب) از آل محمد دعوت كرد آنها اجابت نكردند. با آنها جنگ كرد تا پيروز شد. عده از آنها تحصن كردند ابو عون به آنها امان داد آنها تسليم شدند بعضي باو پيوستند و گروهي پراكنده شدند. ابو مسلم بسپهبد طبرستان نوشت كه بايد اطاعت كند و باج و خراج بدهد او اطاعت كرد.
ص: 27
ابو مسلم مصمغان شهريار دنباوند (دماوند) را دعوت كرد بمانند دعوت سپهبد او پاسخ داد كه تو خارجي هستي كار تو نافرجام است و زود بپايان خواهد رسيد. ابو مسلم خشمگين شد بموسي بن كعب كه در شهر ري بود نوشت لشكر بكشد و او را فرمانبردار كند. او هم رفت و با او مكاتبه كرد كه خراج را بپردازد او خودداري و تمرد كرد.
موسي در پيرامون دماوند اقامت كرد و نتوانست پيش برود زيرا راهها سخت و دشوار بود. مصمغان هم همه روزه عده از ديلمان براي نبرد او مي‌فرستاد راهها را هم بر او بست و از رسيدن خوار و بار و مواد ديگر جلوگيري كرد. قتل و جرح اصحاب موسي هم سخت و فزون گرديد. مصمغان هم در حال تحصن و خودداري بود. او بدان حال ماند تا زمان خلافت منصور. منصور يك سپاه عظيم براي سركوبي فرستاد كه حماد بن عمر و فرمانده آن سپاه بود كه دماوند را گشود چون نامه قحطبه رسيد ابو مسلم مرو را ترك و در نيشابور اقامت كرد چنانكه در تاريخ آمده.
قحطبه پس از سه روز كه در شهر ري اقامت گزيد فرزند خود حسن را سوي همدان روانه كرد چون او همدان را قصد كرد مالك بن ادهم (حاكم شهر همدان) با اتباع خود اعم از شاميان و خراسانيان همدان را ترك و راه نهاوند را گرفت. بفاصله چهار فرسنگ دور از شهر لشكر زد، حسن وارد همدان شد و از آنجا نهاوند را قصد كرد. قحطبه ابو الهجم بن عطيه مولاي باهله را با هفتصد تن بياري او فرستاد. حسن هم گرداگرد شهر را گرفت تا آنها (اتباع مالك) را در شهر محاصره كرد.

بيان قتل عامر بن ضباره و رسيدن قحطبه باصفهان‌

سبب قتل او اين بود كه عبد الله بن معاوية بن جعفر چون از عامر بن ضباره گريخت و از راه كرمان خراسان را قصد نمود. عامر هم بر اثر او شتاب كرد. ابن هبيره خبر قتل نباتة بن حنظله را شنيد كه در گرگان كشته شده بود بعامر بن ضباره و فرزند خود داود بن يزيد بن عمر بن هبيره نوشت كه هر دو بجنگ قحطبه بروند كه هر دو در كرمان بودند. هر دو با عده پنجاه هزار لشكر كشيدند و در اصفهان لشكر زدند.
ص: 28
سپاه ابن ضباره را (از حيث عظمت) سپاه سپاهها مي‌گفتند، (بزرگترين سپاهها). قحطبه عده از سالاران را بفرماندهي مقاتل بن حكيم عكي بجنگ آنها فرستاد و آن عده در قم لشكر زدند، ابن ضباره شنيد كه حسن نهاوند را محاصره كرده لشكر كشيد كه اتباع مروان را ياري كند و از محاصره نجات دهد.
عكي از قم بقحطبه نوشت كه وضع و حال را اطلاع بدهد. قحطبه از ري لشكر كشيد و بمقاتل بن حكيم بن عكي پيوست. از آنجا هم لشكر كشيد تا با ابن ضباره و داود بن يزيد بن هبيره مقابله كند.
عده لشكر قحطبه بيست هزار بود كه خالد بن برمك همراه او بود. عده سپاه ابن ضباره بالغ بر صد هزار بود. گفته شده: صد و پنجاه هزار.
قحطبه دستور داد كه قرآن را بر نيزه فراز كنند آنگاه ندا داد: اي اهل شام ما شما را باين قرآن دعوت ميكنيم. آنها باو دشنام دادند و زشت و ناسزا گفتند.
قحطبه باتباع خود فرمان حمله داد. عكي بر آنها حمله كرد و مردم (سپاهيان) جوشيدند و شوريدند. جنگ طول نكشيد كه آنها منهزم شدند. اهالي شام كشته شدند ابن ضباره گريخت و بلشگرگاه پناه برد ندا داد اي سپاهيان گرد من آئيد. مردم فرار را ادامه دادند داود بن هبيره هم گريخت. ابن ضباره تحقيق كرد و پرسيد باو گفتند منهزم شدند. گفت: خداوند بدترين كساني را لعنت كند كه عاقبت بشر شده‌اند (مقصود ابن ضباره). او ايستاد و جنگ كرد تا كشته شد. (مقصود ابن ضباره كشته نه داود كه گريخت).
لشكرگاه او را غارت كردند و سلاح و مال بسيار بدست آوردند كه مقدار آن بحساب نمي‌آمد. هيچ سپاهي ديده نشده كه باندازه آن سپاه داراي استعداد و ذخيره و سلاح و توشه باشد.
سلاح و زر و كالا و اسب و چهارپا و بنده و غلام و اشياء ديگر در آن لشكر بود.
انگار آن لشكر خود يك شهر بوده و نيز بربط و ساز و شراب بسيار بوده. قحطبه مژده فتح و ظفر را بفرزند خود در پيرامون نهاوند داد جنگ در نواحي اصفهان رخ داد بود.
ص: 29

بيان جنگ قحطبه با اهالي نهاوند و فتح آن‌

چون ابن ضباره بقتل رسيد و قحطبه خبر قتل او را بفرزند خود حسن داد كه نهاوند را محاصره كرده بود همينكه نامه فتح و مژده ظفر رسيد حسن تكبير كرد و تمام لشكريان تكبير كردند و خبر قتل عامر را بزبان آوردند. عاصم بن عمير سعدي (بمحصورين) گفت: اينها خبر قتل عامر را از روي حقيقت و راستي ياد كردند.
خوب است كه همه نزد حسن برويم (تسليم شويم) زيرا اگر قحطبه برسد و فرزند خود را ياري كند شما تاب مقاومت و پايداري نخواهيد داشت.
پياده‌ها (لشكر) گفتند: شما در حاليكه سوار اسبها هستيد مي‌توانيد برويد اما ما كه پياده هستيم قادر بر رفتن نخواهيم بود و شما نبايد ما را ترك كنيد و برويد.
مالك بن ادهم باهلي هم باو گفت: من از اينجا نمي‌روم تا قحطبه برسد.
قحطبه مدت بيست روز در اصفهان اقامت كرد و بعد نزد پسرش در نهاوند رفت (لشكر كشيد) مدت سه ماه شعبان و رمضان و شوال آنها را محاصره كرد و منجنيق بر آنها بست. بخراسانيها محصور پيغام داد كه شما در امان هستيد بما ملحق شويد (مقصود اعراب مقيم خراسان كه از شاميان و ساير اعراب جدا شوند) آنها خودداري كردند و نپذيرفتند. بشاميان مانند آن پيغام را داد و آنها قبول كردند و امان او را پذيرفتند. آنها باو پيغام دادند كه اهالي شهر را گرفتار كارزار كند تا مانع خروج آنها نشوند تا بتوانند دروازه را باز كنند و باو راه بدهند و خود هم خارج و تسليم شوند. قحطبه هم همان كار را كرد و سخت نبرد كرد شاميان دروازه را باز كردند و بيرون رفتند. خراسانيان علت خروج آنها را پرسيدند پاسخ دادند كه ما براي خود و براي شما امان گرفتيم. سالاران خراسان هم خارج شدند قحطبه هم هر يكي را بيكي از سرداران خود سپرد. بعد از آن گفت: منادي ندا دهد هر كه هر گرفتاري را كه در دست دارد بكشد و سرش را نزد ما بيارد. هيچ يك از كسانيكه از ابو مسلم گريخته بودند نماند كه كشته نشده باشد. اهالي شام همه زنده ماندند و آزاد شدند بشرط اينكه بعد از آن با دشمنان همكاري و ياري نكنند يك تن از آنها كشته نشد
ص: 30
و قحطبه در عهد خود وفاداري كرد.
از كسانيكه خراساني (اعراب مقيم خراسان) بوده و كشته شدند ابو كامل (كه خيانت كرده و گريخته بود) و حاتم بن حارث بن سريج و فرزند نصر بن سيار و عاصم بن عمير و علي بن عقيل و بيهس بودند (سران سپاه و سالاران قوم).
چون قحطبه نهاوند را محاصره كرد فرزند خود حسن را بمرج قلعه (مرز) فرستاد. حسن هم از آنجا خازم بن خزيمه را سوي «حلوان» روانه كرد. حاكم «حلوان» عبد اللّه بن علاء كندي بود از آنجا گريخت (و شهر را تسليم خازم بن خزيمه نمود).

بيان فتح شهر زور

پس از آن (پس از فتح نهاوند) قحطبه ابو عون عبد الملك بن يزيد خراساني و مالك بن طرافه (در طبري طريف آمده و بايد طريف باشد) خراساني را با عده چهار هزار بشهر زور فرستاد. در آنجا عثمان بن سفيان فرمانده مقدمه لشكر مروان بن محمد بود. در بيستم ماه ذي الحجه بفاصله دو فرسنگ در پيرامون شهر زور لشكر زدند. يك روز و يك شب با عثمان جنگ كردند. اتباع عثمان منهزم شدند و خود او كشته شد. بسياري از اتباع او كشته شدند و كشتار عظيمي رخ داد. ابو عوف هم در بلاد موصل اقامت نمود. گفته شده ابو عون كشته نشد بلكه گريخت و بعبد اللّه بن مروان پناه برد. ابو عون غنايم بسياري از لشكر عثمان بدست آورد. قحطبه هم پياپي لشكر و عسكر براي ياري ابو عون فرستاد تا عده سپاه او بالغ بر سي هزار گرديد.
چون مروان بن محمد كه در آن هنگام در «حران» بود خبر واقعه را شنيد.
با لشكر شام و لشكر جزيره و موصل ابو عون را قصد نمود. بني اميه هم فرزندان خود را با او روانه كردند. ابو عون را قصد و در محل زاب اكبر اقامت كرد. ابو عون هم در شهر زور تا پايان ذي الحجه و محرم اقامت نمود كه سنه صد و سي و دو بود. او در آنجا پنج هزار مقرر نمود (براي هر يك از سپاهيان كه بايد سالانه باشد).

بيان لشكركشي قحطبه بعراق بقصد ابن هبيره‌

چون داود از حلوان هم گريخت (بعد از واقعه اصفهان) و نزد پدر خود يزيد
ص: 31
بن عمر بن هبيره امير عراق (و ايران) رفت. يزيد لشكري كه عدد آن بشمار نمي‌آمد تجهيز كرد و سوي قحطبه لشكر كشيد. حوثرة بن سهيل باهلي كه براي ياري او از طرف مروان آمده بود (با عده) همراه وي بود.
ابن هبيره رفت تا بمحل «جلولاء وقيعه» (از زمان فتح اسلامي اين صفت را پيدا كرد كه حاكي واقعه بود) رفت و در آنجا لشكر زد و گرداگرد لشكر خندق حفر نمود. آن خندق در زمان دفاع عجم (ايرانيان در قبال اعراب) حفر و پر شده بود او دستور داد دوباره كنده و پناهگاه سپاه شود. و آن در پيرامون «جلولاء» بود.
يزيد در آنجا اقامت گزيد. قحطبه اول در «قرماسين» (كرمانشاهان) لشكر زد و بعد حلوان و خانقين را قصد كرد. سپس (لشكر دشمن را پشت گذاشت) بمحل «عكبرا» رفت و از آنجا از رود دجله گذشت و نزديك انبار در «دمم» لشكر زد. ابن هبيره (چون آن وضع را ديد) بازگشت و سوي كوفه شتاب كرد كه بقحطبه برسد. حوثره را با عده پانزده هزار پيشاپيش بكوفه فرستاد. گفته شده حوثره از ابن هبيره دور و جدا نشد (بكوفه نرفت) قحطبه هم عده از اتباع خود را بمحل «انبار» و پيرامون آن فرستاد كه از محل «دمم» هر چه كشتي پيدا كنند بگيرند و براي قحطبه بفرستند.
قحطبه از ناحيه دمم از فرات گذشت تا بساحل غربي رود رسيد و از آنجا كوفه را قصد نمود. تا بمحل اقامت ابن هبيره رسيد. آن سال هم بپايان رسيد.

بيان حوادث‌

در آن سال وليد بن عروة بن محمد بن عطيه سعدي امير الحاج شده بود او برادرزاده عبد الملك بن محمد كه ابو حمزه را كشت كه در آن هنگام والي حجاز بود (كه امير حاج شد). چون وليد خبر قتل عم خود را شنيد سوي قاتلين او لشكر كشيد و كشتار عظيمي نمود و شكم زنان (آبستن) را دريد و كودكان را كشت و زنده‌ها را بآتش سوخت.
در آن سال يزيد بن عمر بن هبيره والي عراق بود. حجاج بن عاصم محاربي
ص: 32
هم قاضي كوفه بود. در آن سال ابو مسلم خراساني (فريدني) جبلة بن ابي داود عتكي را كشت. او مولاي عبد العزيز بن داود (عتكي) و كينه ابو مروان بود.

سال صد و سي و دو

بيان هلاك قحطبه و فرار ابن هبيره‌

در آن سال قحطبه بن شبيب هلاك شد. سبب اين بود كه قحطبه از فرات گذشت و بقسمت ساحل غربي رسيد و آن در تاريخ هشتم ماه محرم بود. ابن هبيره در دهانه فرات نزديك فلوجه عليا بفاصله بيست و سه فرسنگ از كوفه لشكر زد.
در آن هنگام گريختگان سپاه ابن ضباره (از اصفهان) رسيدند و باو پيوستند مروان هم حوثره را بياري او فرستاد (فرستاده بود) حوثره و كسان ديگر بابن هبيره گفتند قحطبه كوفه را قصد كرده بهتر اين است كه تو خراسان را قصد كني. بگذار او با مروان نبرد كند. اگر چنين كني تو او را شكست خواهي داد زيرا نا گزير از دنبال كردن تو خواهد بود. گفت: او هرگز كوفه را ترك نخواهد كرد و بدنبال من نخواهد آمد صواب در اين است كه من تا كوفه او را دنبال كنم او از مدائن گذاشت و از رود دجله عبور و كوفه را قصد كرد حوثره را فرمانده مقدمه لشكر كرد و باو دستور داد كه بكوفه برود. دو سپاه متحارب در دو كنار رود فرات مي‌رفتند. در آنجا قحطبه گفت: امام بمن خبر داد كه در اينجا جنگي واقع مي‌شود و پيروزي نصيب ما خواهد بود. قحطبه در محل جباريه توقف نمود. محل عبور رود را باو نشان دادند او از همان محل كه غير گود بود عبور نمود. پس از عبور با لشكر حوثره و محمد بن نباتة جنگ كرد لشكر شام تن بفرار داد. در آنجا قحطبه مفقود شد. اتباع او گفتند: هر كه وصيت و عهدي از قحطبه دارد بگويد و ما را آگاه كند. مقاتل بن مالك عتكي گفت: من از قحطبه شنيده بودم كه مي‌گفت: اگر حادثه رخ دهد (و من كشته يا مفقود شوم) امير سپاه بعد از من فرزندم حسن خواهد بود. مردم بتوسط حميد بن قحطبه با برادرش حسن بن قحطبه بيعت كردند (كه غايب بود و بامارت او
ص: 33
اذعان كردند). پدرش او را با لشكر بجاي ديگر فرستاده بود. باو پيغام دادند او بر گشت و زمام كار را بدست او سپردند. چون جستجو كردند نعش قحطبه را با نعش حرب بن سالم بن احوز را در يك جدول كشته ديدند. گمان بردند كه هر يك از آن دو خصم خود را كشته است.
گفته شده مع بن زائده گردن قحطبه را با شمشير زده بود كه او در آب افتاد او را از آب بيرون كشيدند چون رمقي داشت باتباع خود گفت: دست مرا ببنديد و مرا در نهر اندازيد تا مردم تصور كنند كه در آب افتاده‌ام نه بدست دشمن كشته شده‌ام (مبادا سپاه از قتل من سست شود) اهل خراسان (اتباع قحطبه) جنگ كردند و محمد بن نباتة با اهل شام منهزم شدند قحطبه هم مرد. او قبل از مرگ گفته بود اگر وارد كوفه شويد بدانيد وزير آل محمد ابو سلمه خلال است (خل سركه- و او در محل سركه فروشان زيست مي‌كرد و گفته شده خود او سركه فروش بوده كه خلال شده). شما كارها را بدست او بسپاريد.
چون ابن نباتة و حوثره گريختند. بابن هبيره ملحق شدند. ابن هبيره (جنگ نكرده) منهزم شد سپاه خود را گذاشته و بواسطه رفتند. اموال و سلاح و چيزهاي ديگر آنها در لشكرگاه ماند.
چون حسن بن قحطبه امير شد دستور داد هر چه از لشكرگاه بدست آمد احصا و ضبط شود.
گفته شده حوثره خود در كوفه بود چون شنيد ابن هبيره گريخته گريخت و باو ملحق گرديد.

بيان قيام و خروج محمد بن خالد در كوفه با شعار سياه‌

در آن سال محمد بن خالد بن عبد الله قسري در كوفه قيام و خروج كرد.
شعار سياه (بني العباس) را بر گزيد و حاكم كوفه را كه از طرف ابن هبيره نصب شده بود از شهر طرد و بيرون كرد و آن قبل از رسيدن حسن بن قحطبه بود.
ص: 34
خبر واقعه چنين بود كه محمد بن خالد در شب عاشورا قيام كرد و شعار سياه را بر گزيد حاكم كوفه زياد بن صالح حارثي بود كه رئيس شرطه او عبد الرحمن بن بشير عجلي بود.
محمد قصر امير را قصد كرد امير كه زياد بود با شاميان اتباع خود كاخ را تهي كرد و رفت. محمد قصر را تصرف نمود. حوثره خبر واقعه را شنيد سوي كوفه لشكر كشيد اتباع محمد پراكنده شدند. عده كمي از شاميان با او ماندند همچنين گروهي از اهل يمن و كسانيكه از مروان گريخته بودند. او با غلامان و پيوستگان خود ماند.
ابو سلمه خلال كه تا آن زمان ظهور نكرده و كار وي آشكار نشده بود بمحمد پيغام داد كه از كاخ امارت خارج شود زيرا ترسيده بود كه او محاصره شود. هنگامي كه محمد در قصر بود (و از حوثره ترسيده بود) طليعه او خبر داد كه از شام خيل رسيده است او عده براي دفع آنها فرستاد شاميان ندا دادند كه ما بجيله (قبيله) هستيم و ميان ما مليح بن خالد بجلي مي‌باشد آمده‌ايم كه از امير متابعت كنيم (امير محمد بن خالد) آنها آمدند و مطيع او شدند. باز خيل ديگري بيشتر از اول از شام رسيدند جهم بن اصفيح كناني ميان آنها بود و مطيع امير محمد شدند.
باز خيل ديگري بيشتر رسيدند كه مردي از آل بجدل فرمانده آنها بود. آنها از سپاه حوثره جدا شده بودند چون حوثره وضع را بدان گونه ديد بواسط رفت و با بقيه عده خود بابن هبيره پيوست محمد بن خالد در شب قيام و خروج خود بقحطبه نوشت او از هلاك قحطبه خبر نداشت. نوشت كه من كوفه را گرفتم و پيروز شدم.
پيك او بر حسن بن قحطبه وارد شد. حسن هم نامه او را براي مردم (سپاهيان خود) خواند و سوي كوفه لشكر كشيد. محمد روز جمعه و روز شنبه و يكشنبه در كوفه ماند و روز دوشنبه حسن باو رسيد.
گفته شده: حسن بن قحطبه پس از فرار ابن هبيره بكوفه رفت. (هنوز نرسيده) عبد الرحمن بن بشير عجلي (امير كوفه) از آنجا گريخت. محمد بن خالد با عده يازده تن از غلامان خود قيام كرد. مردم بيعت نمودند و روز بعد حسن داخل كوفه
ص: 35
شد. چون حسن و اتباع او داخل شهر شدند نزد ابو سلمه رفتند كه ميان بني سلمه زيست مي‌كرد. او را از ميان آنها (كه مخفي بود) بيرون بردند. او (ابو سلمه) در نخيله لشكر زد و بعد سوي حمام اعين لشكر كشيد او (ابو سلمه) حسن بن قحطبه را براي جنگ ابن هبيره بواسط فرستاد. مردم هم با ابو سلمه حفص بن سليمان مولاي سبيع بيعت كردند (براي انتخاب خليفه كه معلوم نبود فقط بايد از آل محمد باشد).
ابو سلمه را وزير آل محمد مي‌گفتند.
محمد بن خالد بن عبد اللَّه را امير كوفه نمود. او را امير مي‌گفتند تا ظهور ابو العباس سفاح (نخستين خليفه عباسي). (ابو سلمه محمد را امير نمود) و نيز فرزند قحطبه را سوي مدائن فرستاد (ابو سلمه فرستاد). مسيب بن زهير و خالد بن برمك را سوي «دير قني» فرستاد (ابو سلمه فرستاد) مهلبي و شراحيل را هم بمحل «عين التمر» (نزديك كربلا كه شفاثا باشد) فرستاد.
بسام بن ابراهيم بن بسام را باهواز فرستاد كه در آنجا عبد الواحد بن عمر بن هبيره حكومت داشت. چون بسام باهواز رسيد عبد الواحد آنجا را ترك كرد و سوي بصره رفت.
سفيان بن معاوية بن يزيد بن مهلب را براي ايالت بصره فرستاد بآنجا رسيد در حاليكه سلم بن قتيبه باهلي از طرف ابن هبيره والي آن ديار بود كه عبد الواحد بن هبيره نزد وي رفته بود چنانكه گذشت.
سفيان بن معاويه بسلم پيغام داد كه دار الحكومه را ترك كند كه او از طرف ابو سلمه والي بصره شده است. او خودداري كرد و قبيله قيس را تجهيز نمود همچنين قبيله مضر و هر كه از بني اميه در بصره بود. سفيان هم يماني‌ها را جمع كرد. تمام يماني‌ها با متحدين آنها اعم از ربيعه و ديگران باو گرويدند. در آن هنگام يكي از سرداران ابن هبيره با عده دو هزار از طرف ابن هبيره بياري آنها (سلم و اتباع او) رسيد آن عده از قبيله كلب بودند. سلم بميدان شتر فروشان رفت و از آنجا سواران را بهر سو فرستاد كه راههاي بصره را بگيرند ندا داد هر كه يك سر (از دشمن) بيارد
ص: 36
پانصد درهم و هر كه يك اسير بگيرد هزار درهم انعام دريافت خواهد كرد. معاوية بن سفيان بن معاوية با قبيله ربيعه و اتباع خاصه او پيش رفت كه با خيلي از تميم روبرو شد. سواران تميم جنگ كردند و معاوية بن سفيان را كشتند و سر او را نزد سلم بردند. سلم بقاتل او ده هزار درهم جايزه داد. سفيان پس از قتل فرزند سست و شكسته شد ناگزير تن بگريز داد.
پس از آن چهار هزار (لشكري) از طرف مروان بياري سلم رسيدند. خواستند بقيه قبيله ازد را غارت كنند. ازديها سخت نبرد و دفاع كردند كشته بسيار بجا گذاشتند و گريختند. خانه‌هاي ازد را غارت كردند و پس از آن ويران نمودند زنان را هم ربودند. غارت و گرفتاري سه روز بطول كشيد.
سلم امير بصره بود تا خبر قتل ابن هبيره باو رسيد از بصره خارج شد. در بصره اولاد حارث بن عبد المطلب (فرزندان عم پيغمبر) جمع شده محمد بن جعفر را از ميان خود بامارت و ايالت برگزيدند او چند روزي ماند تا ابو مالك بن اسيد خزاعي از طرف ابو مسلم رسيد (و زمام را در دست گرفت).
چون ابو العباس (سفاح نخستين خليفه عباسي) بكار آمد ايالت (بصره) را بسفيان بن معاويه (مهلبي ازدي) واگذار كرد. تاريخ جنگ سفيان و سلم در بصره در ماه صفر (سال مزبور) بود.
در آن سال مروان (خليفه اموي) وليد بن عروة را از امارت مدينه عزل و برادرش را يوسف بن عروه بجاي او نصب نمود و آن در ماه ربيع الاول بود.
در آن سال خلافت و دولت بني اميه پايان يافت.

بيان آغاز دولت بني العباس و بيعت ابي العباس‌

در آن سال با ابو العباس عبد اللَّه بن محمد بن علي بن عبد الله بن عباس براي خلافت بيعت شد و آن در تاريخ ماه ربيع الاول گفته شده ماه ربيع الاخر كه سيزده روز از ماه گذشته بود. باز هم گفته شده در ماه جمادي الاولي بود.
ص: 37
ابتداء و آغاز آن اين بود كه پيغمبر اكرم بعباس (عم خود) مژده داده بود كه خلافت بفرزندان او خواهد رسيد (سند حقيقتي ندارد و مسلما دروغ است).
باين آرزو فرزندان او هميشه بخلافت طمع داشته ميخواستند بآرزوي خود برسند.
(پيش از اين اشاره شده بود كه ابو هاشم فرزند محمد بن علي بن ابي طالب معروف بابن حنفيه هنگام مرگ اسرار وراثت خلافت را بمحمد بن علي عباسي واگذار و او را جانشين خود نمود و از آن هنگام عباسيان بطمع خلافت افتاده براي خود دعوت و تبليغ مي‌كردند).
ابو هاشم بن حنفيه بشام رفت (در عرض راه و هنگام مراجعت كه مسموم شده بود) محمد بن علي بن عبد الله بن عباس را ملاقات كرد و باو گفت: اين كار (خلافت) كه مردم آرزوي آنرا دارند در خاندان شما خواهد بود هيچ كس اين خبر را از شما نشنود و نداند.
پيش از اين شرح داده بوديم كه خالد بن يزيد بن معاويه بعبد الملك بن مروان گفته بود: اگر فتنه از ناحيه سيستان برخيزد باك نداشته باش اشاره بقيام فرزند اشعث اما اگر از خراسان باشد بايد از آن فتنه بيمناك شويم.
محمد بن علي بن عبد الله گفته بود: ما سه فرصت داريم. يكي مرگ جبار بي باك يزيد بن معاويه و ديگري سر صد سال (از خلافت بني اميه) و ديگري شكاف افريقا (فتنه و تمرد در افريقا) در چنين فرصتي مبلغين و ياران ما شروع بدعوت و تبليغ خواهند كرد و آغاز دعوت در مشرق خواهد بود و چنين خواهد بود كه خيل مشرق بمغرب برسد آنگاه گنجهاي مردم جبار خودپرست زبر دست را بدست خواهند آورد (مقصود گنجهاي بني اميه). چون يزيد بن ابي مسلم در افريقا كشته شد و بربريان عهد را شكستند محمد بن علي يك داعي و مبلغ بخراسان فرستاد و باو گفت: براي برگزيدن رضا (غير معلوم كه باو رضا داده خواهد شد كه خليفه شود) دعوت كند و نام كسي را نبرد.
پيش از اين وضع و حال مبلغين و داعيان را شرح داده بوديم. همچنين قيام و
ص: 38
دعوت ابي مسلم و گرفتاري ابراهيم بن محمد بدست مروان (شرح داده بوديم).
مروان مأمور دستگيري ابراهيم را كه فرستاد صفات ابي العباس را براي او بيان كرد كه آن صفات را در كتب ديده بود كه چنين شخصي آنها (بني اميه) را مي‌كشد و مملكت آنها را مالك مي‌شود (بودن چنين صفاتي يا خبر از علم غيب عاري از حقيقت است و در هر چيزي گفته مي‌شد در كتاب بوده) بمامور گفته بود كه ابراهيم بن محمد را دستگير كند و نزد وي آرد. رسول (مروان) وارد شد و آن صفات را بر ابو العباس سفاح تطبيق كرد. چون ابراهيم آسوده شد (كه داراي آن صفات نبوده) خود را نمايان كرد. برسول گفته شد تو بايد ابراهيم را بگيري نه عبد الله پس او ابو العباس (عبد الله سفاح) را ترك كرد و ابراهيم را نزد مروان برد. چون ابراهيم را ديد گفت: اين كسي نيست كه اين صفات بر او تطبيق شود. باو گفته شد ما آن صفات را (در ابو العباس عبد الله) ديديم ولي تو دستور جلب ابراهيم را داده بودي اينك ابراهيم. دستور داد او را بزندان بسپارند. مأمورين را باز فرستاد كه صاحب آن صفات را جلب كنند. آنها رفتند و او را پيدا نكردند. مخفي شده بود. (حقيقت اين بود كه نامه خراسانيها بدست مروان افتاد كه راز ابراهيم آشكار گرديد و بودن آن صفات افسانه است).
علت رفتن او (ابو العباس سفاح) از حميمه (و اختفاء او) اين بود كه چون ابراهيم گرفتار شد او مرگ خود را حتمي دانست بخانواده خود دستور داد كه به كوفه بروند و بآنها وصيت كرد كه برادرش عبد الله ابو العباس بن محمد را اطاعت كنند و او را خليفه و جانشين خود نمود. ابو العباس با افراد خانواده خود كوچ كرد.
در ميان آنها ابو جعفر منصور و عبد الوهاب و محمد دو برادرزاده او كه ابراهيم بوده و اعمام او داود و عيسي و صالح و اسماعيل و عبد الله و عبد الصمد اولاد علي بن عبد الله عباس همراه او بودند. همچنين پسر عم او داود و فرزند برادرش عيسي بن موسي بن محمد بن علي و يحيي بن جعفر بن تمام بن عباس همه بكوفه رسيدند رسيدن آنها در ماه صفر بود. در آن هنگام شيعيان آنها كه خراسانيان بودند در
ص: 39
خارج كوفه در محل حمام اعين لشكر زده بودند. ابو سلمه خلال آنها (بني العباس) را در خانه وليد بن سعد مولاي بني هاشم ميان طايفه بني داود سكني و منزل داد. آنها را از نظر مردم مكتوم داشت كه مدت چهل روز هيچ يك از سران سپاه بر احوال آنها واقف نبود همچنين شيعيان از آمدن آنان اطلاع نداشتند. او (ابو سلمه) چنانكه ياد شده پس از وفات ابراهيم امام ميخواست كار (خلافت) را از بني العباس بخاندان ابي طالب برگرداند. ابو الجهم از او (ابو سلمه) پرسيد: امام در چه حالي است؟
گفت: هنوز نرسيده. او اصرار كرد (كه بداند چه) شده) ابو سلمه گفت: هنوز وقت خروج و قيام او نرسيده زيرا هنوز واسط فتح نشده. هر گاه از ابو سلمه درباره امام سؤال مي‌شد او جواب مي‌داد: تعجيل مكنيد. او در آن حال بود تا ابو حميد محمد بن ابراهيم حميري از محل حمام اعين رسيد كه محل كناسه را قصد كرده بود در عرض راه خادم ابراهيم امام را ديد (كه او را پيش از آن مي‌شناخت) نام آن خادم سابق خوارزمي بود او را شناخت از او پرسيد ابراهيم امام در چه حال است و چه مي‌كند؟ باو گفت: مروان او را كشت و او وصيت كرد كه جانشين من ابو العباس (برادرم) خواهد بود. او هم وارد كوفه شده. تمام خانواده او هم همراه هستند.
ابو حميد از او خواست كه او را نزد آنها ببرد. سابق باو گفت: وعده ما فرداست در همين محل. سابق نخواست بدون اجازه آنها او را نزد آنها ببرد. ابو حميد برگشت و ابو الجهم را از آن وضع آگاه كرد او در لشگرگاه ابو سلمه بود. ابو الجهم ابو حميد را گفت: بكوش كه آنها را پيدا و ملاقات كني. ابو حميد روز بعد بمحل موعود برگشت. سابق را در آنجا آماده ديد باتفاق او نزد ابو العباس و خاندان وي رفت.
چون ابو حميد وارد شد از آنها پرسيد: خليفه از ميان شما كيست؟ داود بن علي (عم سفاح) گفت: اين است امام و خليفه شما ابو العباس را اشاره كرد و نشان داد. ابو حميد بعنوان خلافت بر او درود گفت و دست و پاي او را بوسيد و گفت:
امر كن تا اطاعت شود. سپس قتل ابراهيم امام را باو تسليت و تعزيت گفت و برگشت.
در مراجعت ابراهيم بن سلمه كه خادم بني العباس بود باتفاق او نزد ابو الهجم رفت و
ص: 40
باو خبر داد كه كجا هستند و كجا منزل دارند چون رسيد باو گفت: امام (ابو العباس سفاح) از ابو سلمه در خواست صد دينار (زر) كرد كه بشتربان كرايه شترهاي حامل آن خاندان را بدهد ابو سلمه نداد.
ابو الهجم و ابو احمد و ابراهيم بن سلمه نزد موسي بن كعب رفتند و داستان را گفتند: سپس دويست دينار بتوسط ابراهيم بن سلمه براي امام فرستادند. سرداران و سالاران تصميم گرفتند كه نزد امام بروند و او را ملاقات كنند.
موسي بن كعب و ابو الحجم و عبد الحميد بن ربعي و سلمة بن محمد و ابراهيم بن سلمه و عبد الله الطائي (از قبيله طي) و اسحاق بن ابراهيم و شراحيل و عبد الله بن بسام و ابو حميد محمد بن ابراهيم و سليمان بن اسود و محمد بن حصين همه متفقا نزد امام ابو العباس (سفاح) رفتند.
ابو سلمه شنيد پرسيد كجا رفتند؟ گفته شد: براي كاري بكوفه رفتند.
آن جماعت نزد ابو العباس رفتند و از خانواده عباس پرسيدند: كدام يك از شما عبد الله بن محمد بن حارثيه هستيد (مادرش حارثيه است)؟ گفتند: اين است آنها بر او درود گفتند و با عنوان و نشان خلافت باو خطاب كردند (امير المؤمنين) و درباره وفات ابراهيم (برادرش) تسليت و تعزيت گفتند. موسي بن كعب و ابو الهجم برگشتند و بقيه را دستور دادند كه نزد امام (ابو العباس) بمانند.
ابو سلمه پيغام داد بابي الجهم و از او پرسيد كجا بودي. پاسخ داد: من نزد امام خود بودم. ابو سلمه (ناگزير) سوار شد كه نزد امام برود. ابو الجهم ابو حميد را آگاه كرد و پيغام داد كه ابو سلمه اگر خواست امام را ملاقات كند بايد تنها برود و هيچ كس با او نباشد. چون ابو سلمه بمحل اقامت آنها رسيد مانع شدند كه او با كسي داخل شود فقط تنها بايد برود. او ناچار تنها وارد شد و بعنوان خلافت درود گفت.
ابو حميد باو گفت: بر رغم انف تو (انف بيني و مشابه كلمه بكوري چشم تو) اي كسي كه اسفل اعضاء مادرش را مكيده است (كنايه از پستي و فرومايگي و غدر و خيانت كه تصريح بعضو مخالف ادب است) (بر خليفه درود گفتي). ابو حميد ابو سلمه را دستور داد كه
ص: 41
بلشكرگاه بر گردد.
بامداد روز آدينه دوازدهم ماه ربيع الاول. مردم (سپاهيان) سلاح گرفتند و صف كشيدند و منتظر قدوم و خروج ابي العباس شدند. اسبها را براي سواري او پيش كشيدند او بر يك اسب ابلق سوار شد و افراد خاندان او با او سوار شدند همه (با موكب) داخل كاخ امارت شدند. از آنجا بمسجد (كه متصل بكاخ بود) رفتند. او خطبه كرد و نماز خواند (پيشنماز). بعد از اينكه مردم براي خلافت وي بيعت كردند بر منبر فراز شد و عم او داود بن علي نيز بر منبر رفت و مادون او نشست. ابو العباس سخن راند و گفت: خداوند را سپاس كه اسلام را براي (دين) خود برگزيد و اسلام را شريف و گرامي و بزرگ داشت. اسلام را براي ما اختيار كرد و ما را پناه و دژبان و نگهبان اسلام فرمود كه از اسلام دفاع و دين را ياري كنيم. ما را ملزم نمود كه پرهيزگاري و تقوي را رعايت كرده ملازم آن باشيم. ما را بتقوي احق و اولي فرمود.
ما را بخويشي و قرابت پيغمبر اختصاص داد خداوند ما را از خاندان پيغمبر و از پدران آن بزرگوار منشعب و از شجره پيغمبر آفريد. او را نزد ما گرامي داشت.
رنج ما بر او گران و ناگوار آمده او ما را مقرب داشته و او نسبت بمؤمنين واجد رافت و رحمت و مهربان است.
ما را نسبت بعالم اسلام در جاي بلند قرار داد براي بلندي و رفعت ما هم كتاب (قرآن) فرود آورد كه در آيات محكمه خود فرمود: «إِنَّما يُرِيدُ اللَّهُ لِيُذْهِبَ عَنْكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَيْتِ وَ يُطَهِّرَكُمْ تَطْهِيراً» خداوند مؤكدا مي‌خواهد پليدي را از شما خاندان (پيغمبر) زايل كند و شما را پاك كند. پاكي (بي مانند). و باز خداوند تعالي فرمود: «قُلْ لا أَسْئَلُكُمْ عَلَيْهِ أَجْراً إِلَّا الْمَوَدَّةَ فِي الْقُرْبي» (خداوند برسول فرمود كه:) بگو من از شما اجر و مزد نمي‌خواهم (بر نزول قرآن يا دعوت باسلام) جز نيكي و مهر نسبت بخويشان و نزديكان (من) و نيز (خدا) فرمود: «وَ أَنْذِرْ عَشِيرَتَكَ الْأَقْرَبِينَ» و بعشيره خود كه نزديكتر هستند اخطار كن. و نيز فرمود: «ما أَفاءَ اللَّهُ
ص: 42
عَلي رَسُولِهِ مِنْ أَهْلِ الْقُري فَلِلَّهِ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي» هر چه خداوند بهره و سود از ده‌نشينان برساند بدانيد كه مال خداوند و رسول و خويشان و يتيمان است. و نيز فرمود: «وَ اعْلَمُوا أَنَّما غَنِمْتُمْ مِنْ شَيْ‌ءٍ فَأَنَّ لِلَّهِ خُمُسَهُ وَ لِلرَّسُولِ وَ لِذِي الْقُرْبي وَ الْيَتامي» بدانيد هر چيزي را كه شما بغنيمت مي‌بريد پنج يك آن براي خدا و رسول و خويشان و يتيمان است.
خداوند كه ثنا و حمد او بزرگ است فضل ما را بآنها (مردم) ثابت و حق ما را بر آنها واجب و مهر ما را لازم فرمود. خداوند از بهره و سود و غنيمت براي ما نصيب بيشتر و بهتر قرار داد زيرا ما را گرامي داشته و بر ما تفضل نموده كه خداوند خود خداي فضل بزرگ مي‌باشد.
شاميان گمراه ادعا كرده‌اند كه ديگران برياست و سياست و سروري و خلافت از ما احق و اولي هستند. زشت باد روي آنها. براي چه و بچه استحقاق اي مردم (اين حق را براي ديگران قائل شده‌اند) و حال اينكه خداوند مردم را پس از گمراهي بواسطه ما هدايت كرد كه گمراه بودند. و خداوند آنها را بينا كرد پس از اينكه كور و نادان بودند و آنها را نجات داد پس از هلاك خداوند حق را بواسطه ما نمايان و باطل را دفع فرمود. هر چه فاسد بود بسبب ما اصلاح نمود. پستها را بسبب ما بلند كرد. تمام را جاي‌گزين ناقص فرمود. پراكندگي و پريشاني را بوجود ما جمع كرد تا آنكه دشمنان كينه را ترك كرده با هم دوست و يكسان شدند. عاطفه و مهر و نيكي را شعار خود نمودند. آنها در اين دنيا برادر و برابر شدند و در آخرت هم بر تخت مقابل يك ديگر قرار خواهند گرفت. خداوند اين منت و بهجت (خرسندي) را با وجود محمد براي مردم روا داشت. چون خداوند پيغمبر خود را نزد خويش برد (وفات يافت) اصحاب او بعد از وفات او با كنگاش و شوري ميراث ملل را بدست گرفتند و با عدل و داد زيست كردند و همه چيز را بجاي خود گذاشتند و حقوق را بذي حق واگذار كردند و خود پاك و تهي دست و گرسنه از اين دنيا رفتند (چيزي غصب نكردند).
بعد از آن فرزندان حرب (بني اميه) و خاندان مروان جستند و ميراث ملل
ص: 43
را پامال كردند و دست بدست دادند و ستم را روا داشتند و حقوق بشر را بخود اختصاص دادند و بمردم ظلم كردند.
خداوند هم مدتي بآنها مهلت داد تا آنكه خشم خدا را بخود كشيدند و چون خداوند بر آنها خشم گرفت بدست ما از آنها انتقام كشيد و حق ما را بخود ما پس داد امت ما را هم بواسطه ما نجات داد. خداوند ياري ما را ميسر كرد و خود ما را حمايت فرمود و قيام ما را تأييد نمود. تا بر مردم مستضعف و خوار كه در اين سرزمين زيست مي‌كنند بسبب ما منت بگذارد نجات مردم با وجود ما آغاز و با بودن ما انجام شده. من اميدوارم كه ستم بشما نرسد زيرا باين راه (حكومت ما) جز خير و نعمت چيز ديگري نيست. فساد هم از اين ناحيه كه صلاح خالص است بشما نرسد. توفيق ما خاندان (پيغمبر) از خداوند است.
اي اهل كوفه شما عهده‌دار مهر و محبت ما هستيد. شما هستيد كه هرگز از ما بر نگشتيد با آنكه ستمگران خواستند شما را بر گردانند و بشما سخت گرفتند كه شما را باز دارند و بدين سبب رنج بسيار در راه ما تحمل كرديد تا خداوند دولت ما را براي شما رسانيد. شما با بودن و رسيدن ما نيكبختترين مردم و گرامي‌ترين آنها هستيد.
من عطاي شما را صد درهم مي‌افزايم هان آماده شويد و بدانيد كه من سفاح (خونخوار بي باك) و كينه جوي كشنده هستم. او بيمار بود و با آن خطبه بيماري وي شدت يافت نا گزير (ايستاده بود) بر منبر نشست. عم او داود بر پله منبر ايستاد و گفت: خداوند را ستايش و سپاس باد كه دشمن ما را نابود كرد و ميراث ما را كه از پيغمبر ما محمد صلي اللَّه عليه و سلم بما باز گردانيده. اي مردم اكنون تاريكي‌هاي دنيا زدوده و پرده بر داشته و زمين و آسمان روشن شده و آفتاب از مطلع خود طلوع كرده و ماه نمايان شده. كمان هم بدست كماندار و تير بهدف رسيده (اصطلاح عربي و مثل معروف است. اعط القوس باريها) حق هم بحقدار رسيده. خاندان پيغمبر شما خاندان رافت و رحمت و عاطفه و مهر است كه بشما تعطف مي‌كنند. اي
ص: 44
مردم! ما بخدا براي طلب اين كار قيام نكرده‌ايم كه بر سيم بيفزائيم يا گوهر اندوزيم يا نهر حفر كنيم (براي افزايش ثروت) يا قصر بسازيم بلكه غيرت و عزت ما باعث شده كه حق خود را از دست آنها (بني اميه) بگيريم كه آنها حق ما را غصب كرده‌اند.
ما براي انتقام و خونخواهي بني عم خود (خاندان ابو طالب) قيام كرده‌ايم همچنين براي ياري شما كه كارهاي آنها را بد مي‌دانيد كارهاي شما (كه بدست بني اميه آشفته شده) باعث رنج ما شده بود كه حتي هنگامي كه در بستر خواب آرام مي‌گرفتم در رنج و عذاب بوديم كه كارهاي شما بدست بني اميه بوده و از رفتار آنها بستوه آمده بوديم. آنها بهره و سود شما را بخود اختصاص داده‌اند. ماليات و عايدات و غنايم شما را ربوده‌اند. اكنون عهد خداوند و رسول و عباس خدايش بيامرزد بر ماست كه ما درباره شما بحكم خداوند عمل كنيم و كتاب خداوند را دستور خود نمائيم و رفتار ما نسبت بعوام و خواص رفتار پيغمبر صلي اللَّه عليه و سلم باشد دور باشند بني حرب بن اميه و بني مروان آنها در مدت خلافت خود دنياي زود گذران را بر آخرت جاويدان ترجيح داده‌اند و مرتكب گناهها شده‌اند و ستم را نسبت بخلق روا داشته‌اند.
آنها حرمت را شكستند و حرام را هلال كردند. و با رفتار خود خيانت نمودند. و بخلق خدا ظلم كردند. و آئين زشت را در مملكت سنت خود نمودند. آنها لگام معصيت را گسيخته در ميدان گمراهي و ناداني تاختند. آنها از خشم خداوند غافل بودند كه نا گاه غضب خداوند بر آنها شبيخون زد در حاليكه آنها در خواب امن فرو رفته بودند كه بامدادان پراكنده و پريشان شدند. دور باد قوم ستمگر.
خداوند انتقام ما را بدست ما از مروان كشيد. شيطان فريبنده او را گمراه و مغرور كرده بود. خداوند لگام او را رها كرد و او در گمراهي دويد تا عنان وي بر پاي او پيچيد او لغزيد و سرنگون گرديد. او كه دشمن خداست گمان كرده بود كه ما نخواهيم توانست او را واژگون كنيم. ياران خود را ندا داد و حيله‌ها بر انگيخت و بكار برد. لشكرها را گرد آورد و همه جا فرستاد نا گاه ديد كه نيرو و خشم خداوند او را از هر سو از پس و پيش و چپ و راست احاطه كرده وي را
ص: 45
كشته و از بين برده و سايه او را زدوده و او را دچار عاقبت بد نموده شرف و عزت ما را زنده كرده و حق موروث ما را بما باز گردانيد.
اي مردم خداوند امير المؤمنين را ياري كرد و نصرت داد. او براي اين دوباره بمنبر بر گشت كه خطبه نماز جمعه را با خطبه ديگري مختلط نكند. علت اينكه خطبه خود را بريد و تمام نكرد اين است كه بيماري شديد او مانع انجام آن گرديد. شما نزد خداوند دعا كنيد و صحت و عافيت را براي امير المؤمنين بخواهيد.
خداوند از مروان دشمن خداوند رحمن و جانشين شيطان و پيرو فرومايگان كه در سراسر زمين مرتكب فساد شده و خود دين را تبديل كرده و هتك حرمت نموده و (بجاي او) يك جوان كامل آرام كه بگذشتگان پرهيزكار و برگزيدگان پاك سرشت كه دنيا را پس از فساد اصلاح نموده بودند و خود رهنماي هدايت و رهروان طريق پرهيزگاري بودند اقتدا و پيروي كرده اقتدا كنيد (مقصود سفاح) ناگاه مردم دستها را بالا برده براي او دعا كردند و ضجه نمودند.
پس از آن گفت: اي اهل كوفه بخدا قسم ما هميشه مظلوم بوده. حق ما بزور غصب شده تا آنكه خداوند شيعيان ما را در خراسان بر انگيخت كه بوسيله آنها حق ما را زنده و طريق را روشن و نمايان و دولت ما را ظاهر كرد. خداوند بسبب آنها هر چه مي‌بينيد نمايان كرده كه يك خليفه از بني هاشم پديد آورده و از اهل شام انتقام كشيده و سلطنت را براي شما بر قرار كرده و اسلام را گرامي داشته و بر شما منت نهاد كه يك امام دادگر كه عدل را باو سپرده بشما داد و باو حسن سياست را بخشيد.
هان بگيريد هر چه خداوند بشما داده و سپاسگزار و مطيع ما باشيد. خود را فريب مدهيد. كار كار شما و فرمان فرمان شماست. هر خانواده يك شهر و پناه دارد شما پناهگاه ما هستيد. بدانيد كه بعد از پيغمبر هيچ كس بر منبر شما فراز نگشت كه خليفه (بر حق) باشد غير از امير المؤمنين علي بن ابي طالب و امير المؤمنين عبد اللَّه بن محمد آنگاه بدست خود اشاره كرد و ابو العباس سفاح را نشان داد.
بدانيد كه اين كار در دست ما خواهد بود تا آنكه آنرا بعيسي بن مريم بسپاريم
ص: 46
(افسانه). الحمد للّه كه ما را آزموده و مقدم نمود.
پس از آن ابو العباس فرود آمد. داود بن علي پيشاپيش او ميرفت تا داخل كاخ شد. ابو جعفر برادرش را براي گرفتن بيعت نشاند او در مسجد نشست و از مردم بيعت گرفت. او در حال گرفتن بيعت بود تا وقت نماز عصر رسيد نماز عصر را خواند و بعد از آن نماز مغرب را بجا آورد و چون شب فرا رسيد بكاخ رفت.
گفته شده: داود بن علي در آخر سخن خود گفت: بخدا قسم ميان شما و پيغمبر جز علي بن ابي طالب و اين امير المؤمنين كه پشت من قرار گرفته خليفه نبود (منكر خلافت ديگران غير از علي بود) پس از آن هر دو از منبر فرود آمدند. (تمام وعده و سخنها و ادعاها دروغ بود و مظالمي كه بني العباس مرتكب شدند سخت‌تر و بدتر از ستمهاي بني اميه بود خصوصا نسبت بخاندان پيغمبر كه حتي قبر حسين بن علي را ويران كردند و آب بر آن بستند كه گم شود) و اين مبحث خارج از اصل ترجمه است ابو العباس هم بلشكرگاه ابو سلمه كه در حمام اعين بود رفت و در خيمه ابو سلمه كه پرده ميان او و ابو سلمه كشيده شده بود منزل كرد عبد اللَّه بن بسام هم حاجب و دربان سفاح شده بود. در كوفه و پيرامون آن عم او داود بن علي جانشين وي گرديد. عم ديگر عبد اللَّه بن علي را بشهر زور نزد ابو عون فرستاد. برادر زاده خود را عيسي بن موسي نزد حسن بن قحطبه فرستاد كه در آن هنگام ابن هبيره را در واسطه محاصره كرده بود. يحيي بن جعفر بن تمام بن عباس را بمدائن نزد حميد بن قحطبه فرستاد. ابو اليقظان عثمان بن عروة بن محمد بن عمار بن ياسر را باهواز نزد بسام بن ابراهيم بن بسام فرستاد. سلمة بن عمرو بن عمان را نزد مالك بن طواف فرستاد.
سفاح چند ماه ميان لشكر زيست و بعد از آن بشهر هاشميه رفت و در قصر امارت منزل كرد او قبل از انتقال برابر سلمه خشم گرفت و ابو سلمه بدبيني و بد خواهي وي را احساس كرد.
گفته شده: داود بن علي و فرزندش در شام با بني العباس نبودند كه با آن خانواده بعراق سفر كرده باشند بلكه از اول هر دو در عراق زيست مي‌كردند يا
ص: 47
يا در جاي ديگر بوده كه از آنجا ظاهر شده بقصد شام ميرفتند كه در ميان راه ابو العباس و خانواده او را ديدند كه بكوفه ميرفتند در محل دومة الجندل باو ملحق شدند كه كار خود را آشكار و خود ظهور كنند. داود باو گفت: اي ابا العباس تو بكوفه ميروي در حاليكه بزرگ خاندان بني اميه كه مروان باشد در حران اقامت كرده و بر عراق مسلط شده و اهل شام و مردم جزيره همراه او باشند. همچنين مرد بزرگ عرب كه يزيد بن عمر بن هبيره در عراق و سپاه عرب همراه او باشد. او گفت: اي عم هر كه حيات را دوست دارد خوار مي‌شود آنگاه شعر اعشي را بزبان آورد:
فما ميتة ان متها غير عاجزبعار اذا ما غالت النفس غولها يعني: مرگي كه در حال عزت مي‌رسد كه من عاجز (و خوار) نباشم ننگ نيست.
اگر اجل نفس مرا بربايد. (اجل در وقت خود برسد و من با ذلت جان نسپارم براي من ننگ نيست. ترجمه تحت اللفظ خالي از اشكال نمي‌باشد).
داود رو بموسي فرزند خويش كرد و گفت: راست مي‌گويد پسر عم تو. بخدا راست ميگويد. بر گرد كه با او برويم تا با عزت زيست كنيم و با كرامت بميريم.
آنها همراه قافله (بني العباس) بر گشتند.
عيسي بن موسي چون قيام و خروج آنها را بياد مي‌آورد ميگفت: چهارده مردي كه از ديار خود خروج و آنچه را كه ما خواسته بوديم طلب كردند داراي همت بلند و مرام بزرگ و دلهاي قوي و سخت بودند.

بيان فرار مروان در واقعه زاب‌

پيش از اين نوشته بوديم كه قحطبه ابو عون عبد الملك بن يزيد ازدي را بشهر زور فرستاد و او در موصل عثمان بن سفيان (امير) را كشت و مروان بن محمد از محل «حران» او را قصد كرد تا بمحل «زاب» رسيد و در آنجا گرداگرد سپاه خود كه عده
ص: 48
آن صد و بيست هزار بود خندق حفر كرد. ابو عون نيز سوي «زاب» لشكر كشيد.
ابو سلمه هم براي ياري ابو عون سه سردار فرستاد. عيينه بن موسي و فهال بن فتان و اسحاق بن طلحه هر يكي با عده سه هزار بمدد او رفتند. چون ابو العباس ظهور كرد سلمه بن محمد را با دو هزار و پانصد و عبد الحميد بن ربعي طائي را با دو هزار و داس بن نضله را با پانصد مرد جنگي بمدد و ياري ابو عون فرستاد. پس از آن پرسيد كدام يك از افراد خاندان من مايل است برود؟ (بجنگ مروان). عبد الله بن علي (عم او) گفت:
من او را نزد ابو عون فرستاد. ابو عون از خيمه خود خارج شد و جاي خود را باو واگذار كرد.
چون دو روز از ماه جمادي الثانية گذشت عبد الله بن علي پرسيد از چه محلي ميتوان از رود گذشت (بدون پل) محل «زاب» را باو نشان دادند. فرمان داد كه عيينة بن موسي با پنچ هزار مرد جنگي از رود بگذرد. او گذشت و بسپاه مروان رسيد جنگ را آغاز كرد و تا شب كشيد شبانه نزد علي بن موسي باز گشت. بامدادان مروان پل بر نهر بست و از آن (سوي عبد اللَّه) گذشت وزراء (و مشاورين) او خواستند او را (از عبور) منع كنند او نشنيد و عبور كرد و فرزند خود را عبد الله در عقب سپاه گذاشت و خود در نشيب لشكرگاه عبد الله لشكر زد.
عبد اللَّه بن علي مخارق را با چهارده هزار مرد جنگي سوي عبد اللَّه بن مروان (كه محافظ لشكرگاه بود) فرستاد عبد اللَّه بن مروان هم وليد بن معاوية بن مروان بن حكم را بمقابله او فرستاد. اتباع مخارق منهزم شدند ولي خود مخارق پايداري كرد تا گرفتار شد. جماعتي هم اسير شدند. عبد اللَّه بن مروان سرها و اسراء را نزد پدر خويش فرستاد. مروان گفت: يكي از گرفتاران را نزد من بفرستيد. مخارق را فرستادند او لاغر اندام بود. پرسيد: آيا تو مخارق هستي؟ گفت نه من يكي از بندگان لشكر هستم پرسيد: آيا تو مخارق را ميشناسي؟ پاسخ داد: آري. مروان گفت:
خوب نگاه كن آيا سر او ميان اين سرهاست؟ او بيكي از سرها نگاه كرد و گفت: اين سر مخارق است. مروان او را آزاد كرد. يكي از اتباع مروان كه مخارق را نميشناخت
ص: 49
(و باور كرده بود كه آن سر مخارق است) گفت: خداوند ابو مسلم را لعنت كند كه اين مردم را براي جنگ ما فرستاده است.
گفته شده: چون مخارق بسرها نگاه كرد گفت: من سر مخارق را ميان اينها نمي‌بينم گمان ميكنم كه او رفته باشد. مروان مخارق را رها كرد.
چون خبر فرار لشكريان بعبد اللَّه بن علي رسيد عده فرستاد كه آنها را از دخول بلشكرگاه مانع شوند تا لشكريان سست و بيمناك نشوند. ابو عون باو گفت: زودتر جنگ را آغاز كن تا خبر شكست مخارق شايع نشده باشد. منادي ندا داد كه همه سلاح بر دارند و بجنگ بروند. لشكريان سوار شدند. محمد بن صول را فرمانده لشكرگاه نمود و خود با لشكر رفت. ابو عون را فرمانده ميمنه و وليد بن معاويه را فرمانده ميسره نمود. عده لشكر او بيست هزار بود. غير از اين هم گفته شده كه عده آنها دوازده هزار بود. و باز هم غير از اين گفته شده است.
مروان بعبد العزيز بن عمر بن عبد العزيز گفت: اگر امروز بگذرد و آفتاب غروب كند و آنها جنگ آغاز نكنند ما گروهي خواهيم بود كه اين كار (خلافت) را در دست خواهيم داشت تا آنرا بمسيح واگذار كنيم. (افسانه كه در آن زمان شايع بود و بني العباس آنرا بخود اختصاص داده بودند) و اگر نبرد واقع شود. إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ (مغلوب خواهيم شد). مروان بعبد الله پيغام داد كه امروز دست از جنگ بردار. عبد الله گفت: دروغ گفت فرزند زريق. آفتاب غروب نكرده من لشكرگاه او را پامال سم ستوران خواهم كرد بخواست خداوند. مروان باهل شام گفت: صف بكشيد و پايداري كنيد. جنگ را آغاز مكنيد. او به آفتاب نگاه ميكرد (كه غروب كند و جنگ رخ ندهد تا افسانه صدق يابد).
وليد بن معاويه بن حكم كه داماد مروان بن حكم بود و دخترش را داشت.
حمله كرد.
فرزند معاويه (مذكور) با ابو عون جنگ كرد و ابو عون بطرف عبد اللَّه بن علي (كه در قلب بود) كشيد آنگاه بموسي بن كعب گفت: اي بنده خدا بمردم
ص: 50
(سپاهيان) فرمان بده كه از اسبها پياده شوند و بر زمين پايداري كنند. منادي ندا داد كه فرود آئيد. سواران پياده شدند و نيزه‌ها را حواله كردند. اهل شام ناگزير اندكي عقب نشستند كه دفاع كنند. سواران پياده شدند و زانو بر زمين نهادند و نيزه‌ها را محكم بدست گرفتند. عبد الله هم چند گامي بيش رفت و فرياد زد. اي خداوند تا كي ما بايد در راه تو و براي تو نبرد كنيم. اي اهل خراسان براي انتقام ابراهيم امام پيش برويد و بخونخواهي او بكوشيد. يا محمد يا منصور (ياري شده). گفته شد: جنگ ميان طرفين بر شدت خود افزود.
مروان بقبيله «قضاعه» فرمان داد كه پياده شويد. آنها گفتند: بني سليم بگو پياده شوند. بقبيله «سكاسك» گفت: حمله كنيد. گفتند: بني عامر را را بگو حمله كنند. بقبيله «سكون» پيغام داد حمله كنيد. آنها گفتند: بگو «غطفان» حمله كنند برئيس شرطه خود گفت: پياده شو. گفت: بخدا قسم من نمي‌خواهم خود را هدف و دچار كنم مروان گفت: بخدا قسم ترا كيفر بد خواهم داد. گفت: بخدا آرزو دارم كه تو چنين قدرتي پيدا كني.
مروان در آن روز هر كاري را كه ميكرد مختل مي‌شد. گنجها را بيرون كشيد و ريخت و نمايان كرد و گفت: اي مردم پايداري كنيد. بزنيد و بكشيد كه اين مال براي شما و مال شماست. بعضي از مردم چيزي از آن مال ربودند. بمروان گفتند: مردم رو باين مال كردند و ما مي‌ترسيم كه آنرا بيغما ببرند. بفرزند خود عبد اللّه پيغام داد كه اتباع خود را بلشكرگاه ببر و هر كه از مال چيز بيغما ببرد بكش و مال را محافظت كن. عبد الله پرچم را برداشت و برگشت، مردم گفتند: الفرار الفرار. (گمان كردند كه مروان قصد فرار دارد)، مروان گريخت و سپاهيان گريختند پل را هم بريدند گريختگان ناگزير خود را بآب انداختند كسانيكه غرق شدند بيشتر از كشتگان بودند. يكي از مردمي كه غرق شدند ابراهيم بن وليد بن عبد الملك بود مخلوع (خليفه خلع و عزل شده) نعش او را با ديگر مردم غريق بيرون
ص: 51
كشيدند عبد الله (عم خليفه عباسي و فرمانده كل) اين آيه را خواند «وَ إِذْ فَرَقْنا بِكُمُ الْبَحْرَ فَأَنْجَيْناكُمْ وَ أَغْرَقْنا آلَ فِرْعَوْنَ وَ أَنْتُمْ تَنْظُرُونَ يعني دريا را شكافتيم شما را نجات داديم و خاندان فرعون باب فرو برديم در حاليكه شما ناظر و شاهد بوديد. گفته شده او غرق نشد بلكه در شام بدست عبد الله بن علي كشته شد. تاريخ كامل بزرگ اسلام و ايران/ ترجمه ج‌15 51 بيان فرار مروان در واقعه زاب ..... ص : 47
آن واقعه سعيد بن هشام بن عبد الملك هم كشته شد، باز هم گفته شد كه او بدست عبد الله بن علي در شام كشته شد.
عبد الله بن علي در مدت هفت روز در لشكرگاه خود ماند.
يكي از اولاد سعيد عاص درباره مروان گفت:
لج الفرار بمروان فقلت له‌عاد الظلوم ظليما هم بالحرب
اين الفرار و ترك الملك اذ ذهبت‌عنك الهدينا فلادين و لا حسب
فراشته الحلم فرعون العقاب و ان‌تطلب نداه فكلب دونه كلب يعني: گريز بر مروان چيره شد و او را وادار و اصرار كرد كه بگريزد. كه آن مرد ظالم در فرار شتر مرغ (ظليم) شده (كه بسرعت فرار معروف و مثل شده بود).
بكجا ميگريزي و مملكت را ترك ميكني كه ملك و خلافت از تو بتدريج و آساني رفته و ديگر دين و شرف نمانده. تو در حلم و پايداري مانند پروانه هستي (لرزان و غير ثابت) و در كيفر دادن بمردم مانند فرعون. اگر از تو كرم و سخا بخواهند كه سگ هستي سگ هار كه هاري كمترين صفات تست.
عبد الله بن علي مژده فتح و ظفر را بسفاح نوشت و لشكرگاه مروان را بيغما گرفت. در لشكرگاه سلاح و اموال بسيار بود كه بدست آمد. در لشكرگاه يك زن نبود جز كنيز عبد الله بن مروان. چون نامه پيروزي بسفاح رسيد دو ركعت نماز خواند و اين آيه بزبان آورد «فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِيكُمْ بِنَهَرٍ تا آخر آيه و قول خدا وَ عَلَّمَهُ مِمَّا يَشاءُ. چون طالوت (در تورات) لشكر كشيد گفت:
خداوند شما را با يك رود دچار خواهد فرمود. تا آنجا كه فرمود و هر چه ميخواست خداوند باو (طالوت) آموخت (اشاره برود فاصل بين مروان و عبد الله تا آخر داستان
ص: 52
فتح و ظفر.
سفاح دستور داد بهر يكي از جنگجويان واقعه پانصد دينار داده شود. عطاياي لشكريان را هم تا هشتاد رسانيد.
فرار مروان در واقعه زاب روز شنبه يازدهم جمادي الثانية بود.
ميان كشتگان (لشكر مروان) يحيي بن معاويه بن هشام بن عبد الملك بود.
او برادر عبدالرحمن شهريار اندلس بود (عبدالرحمن از بقاياي بني اميه بود گريخت و باسپانيا پناه برد و خلافت بني اميه را در اندلس بر پا نمود).
عبد الله بن علي هنگام سختي كارزار نگاه كرد ديد جواني با ابهت و شرف تنها با دليري نبرد مي‌كرد. ندا داد اي جوان تو در امان هستي حتي اگر مروان بن محمد (خليفه) باشي. گفت: اگر من مروان نباشم كمتر از او نيستم. گفت: تو در امان هستي هر كه باشي. او اندكي تامل كرد و اين شعر را گفت:
اذل الحياة و كره الممات‌و كلا اراه طعاما وبيلا
فان لم يكن غير احدهمافسير الي الموت سيرا جميلا يعني: خوار بودن در زنده ماندن يا تحمل كراهت مرگ و بمرگ تن دادن هر دو طعام ناگوار و تلخ است. پس اگر ناگزير باشم يكي از اين دو را اختيار كنم بايد سوي مرگ بروم. رفتن پسنديده و خوشي در راه هموار او جنگ كرد تا كشته شد بعد معلوم شد كه او مسلمه بن عبد الملك بود.

بيان قتل ابراهيم امام فرزند محمد بن علي‌

پيش از اين علت جلب و حبس او را نوشته بوديم. در سبب مرگ او مردم مختلف هستند بعضي گويند: مروان او را در حران بزندان افكند سعيد بن هشام بن عبد الملك و دو فرزند او عثمان و مروان را با او بازداشت كرد. همچنين عبد اللّه بن عمر بن عبد العزيز و عباس بن وليد بن عبد الملك و ابو محمد سفياني همه را حبس كرد كه بعضي از آنها با مرض وبا درگذشتند. عباس بن وليد و ابراهيم بن محمد بن علي كه
ص: 53
امام بود و عبد الله بن عمر دچار وبا شدند و مردند. چون مروان از ميدان زاب گريخت سعيد بن هشام و پسر عم او و هر كه در زندان بود زندان‌بان را كشتند و خود را رها كردند ولي اهل حران كه شوريده بودند آنها را كشتند. در عداد مقتولين شراحيل بن مسلمة بن عبد الملك و عبد الملك بن بشر تغلبي و پيشواي (مسيحي) ارمنيه چهارم (چهار قسمتي ارمنستان) كه نام او كوشان (بطريق) بشمار مي‌آمدند (همه در آن شورش بدست اهالي حران كشته شدند).
ابو محمد سفياني با جماعتي ديگر در زندان ماندند كه رهائي خود را غير مشروع مي‌دانستند. آنها بودند تا مروان در حال فرار از ميدان زاب برگشت آنها را آزاد و رها كرد.
گفته شده مروان در زندان خانه را بر سر ابراهيم ويران كرد و او را كشت.
گفته شده: شراحيل بن مسلمه بن عبد الملك با ابراهيم در زندان بود كه ميان آنها دوستي بر قرار شد بديدار يك ديگر مي‌رفتند. روزي يك رسول از طرف شراحيل نزد ابراهيم رفت و براي او شير برد و گفت: برادرت (شراحيل) گويد: من اين شير را چشيدم و گوارا ديدم ميل دارم كه تو از آن بنوشي. او شير را نوشيد و بنيان وجود او ريخت و منهدم گرديد. او بر حسب عادت هر روز مي‌رفت و شراحيل را ملاقات مي‌كرد. آن روز دير كرد و نرفت. شراحيل نزد وي فرستاد و پيغام داد كه امروز تا كنون نيامدي علت دير كردن يا نيامدن چيست؟ پيغام داد شيري كه امروز فرستادي تا بنوشم موجب اسهال گرديد (مرا مسموم كرد). شراحيل با شتاب نزد وي رفت و گفت: بخدا قسم من نه شير فرستادم و نه از ارسال آن خبر دارم. إِنَّا لِلَّهِ وَ إِنَّا إِلَيْهِ راجِعُونَ». ما براي خدا هستيم و سوي خداوند باز خواهيم گشت. بخدا سوگند اين حيله بود كه نسبت بتو بكار رفته است. بامدادان درگذشت.
ابراهيم بن هرثمه در رثاء او گفت:
قد كنت احسبني جلدا فضعضعني‌قبر بحران فيه عصمة الدين
فيه الامام و خير الناس كلهم‌بين الصفائح و الاحجار و الطين
ص: 54 فيه الامام الذي عمت مصيبته‌و عليت كل ذي مال و مسكين
فلا عفا اللّه عن مروان مظلمةلكن عفا الله عمن قال آمين يعني من خود را تا بدار مي‌پنداشتم كه چيزي مرا متزلزل و لرزان كرد و آن قبري كه در حران است و در آن قبر دين را نگهداشته است.
در آن قبر امام دفن شده كه او بهترين تمام مردم است. ميان سنگ و اجر و گل نهفته است:
در آن قبر امام است كه مصيبت او شامل عموم شده و باعث رنج توانگر و تهي دست گرديده است.
خداوند از ستم مروان عفو نكند خدا از كسانيكه (براي اين نفرين) آمين بگويند عفو كند.
ابراهيم نكوكار و پرهيزگار و فاضل و كريم بود. وقتي وارد شهر مدينه شد. بمردم شهر مال داد. بعبد الله بن حسن بن حسن پانصد دينار (زر) داد. براي جعفر (صادق) بن محمد هزار دينار فرستاد. بگروهي از علويان مال داد. حسين بن زيد بن علي كه كودك بود بر او وارد شد. از او پرسيد تو كيستي؟ گفت: من حسين بن زيد بن علي هستم او را در آغوش گرفت و سخت گريست تا جامه خود را تر كرد سپس بمباشر خود گفت هر چه از مال مانده بيار رفت و بقيه مال را آورد كه چهار صد دينار بود باو داد و غلامي همراه وي نزد مادرش فرستاد كه عذر بخواهد. مادرش ريطه دختر عبد الملك بن محمد حنفيه (فرزند علي بن ابي طالب) بود. گفت اگر بيش از آنچه دادم چيز ديگري داشتم تقديم مي‌كردم. پوزش مرا بپذير.
ابراهيم در سنه هشتاد و دو (هجري) متولد شد. مادرش كنيز فرزند دار (مادر شده كه آزاد محسوب مي‌شد) و بربري بود (از بربر افريقا) نام وي سلمي بود.
ما بايد شرح حال و خبر وفات او را قبل از اين نوشته باشيم ولي چون تاريخ واقعه و گريز مروان را متضمن بود نخواستيم سلسله حوادث را پاره كنيم. (بدين سبب تاخير شد.
ص: 55

بيان قتل مروان بن محمد بن حكم‌

در آن سال مروان بن محمد كشته شد.
در بيست و هفتم ماه ذي الحجه سنه صد و سي و دو (هجري) در محل بوصير از كشور مصر بقتل رسيد.
چون مروان در واقعه «زاب» مغلوب شد و عبد الله بن علي او را بفرار وادار كرد بموصل رفت حكومت موصل (از طرف خود مروان) بعهده هشام ابن عمر تغلبي و بشر بن خزيمه اسدي بود چون نزديك شد پل را بريدند (و مانع عبور و وصول او گرديدند). اهل شام ندا دادند كه اين امير المؤمنين مروان است اهل موصل باو فرياد زدند: دروغ مي‌گوئيد: امير المؤمنين هرگز نمي‌گريزد اهل موصل باو دشنام دادند و گفتند: اي جعدي اي بي‌كار ولگرد خدا را حمد مي‌كنيم كه سلطنت شما را پايان داد و زايل كرد. خدا را سپاس كه خانواده پيغمبر ما را بسلطنت رسانيد. چون او ناسزا را شنيد و نا اميد گرديد. سوي «بلد» رخت كشيد. در آنجا از رود دجله گذشت و بمحل «حران» رفت و در آنجا ابان بن يزيد بن محمد بن مروان برادرزاده او از طرف او حكومت داشت. بيست و دو روز در آنجا ماند.
عبد اللّه بن علي هم بموصل رفت و داخل شهر شد. هشام را بر كنار نمود و حكومت شهر را بمحمد بن صول سپرد. تعقيب مروان را ادامه داد. مروان هم با خانواده و زن و فرزند خود گريخت. حران را هم باز ببرادر زاده خود ابان بن يزيد سپرد او داماد وي بود كه دخترش ام عثمان بنت مروان را داشت.
عبد الله بن علي حران را قصد كرد. ابان هم شعار سپاه (بني العباس) را برگزيد و باستقبال او شتاب نمود. بيعت كرد و تسليم شد. عبد الله هم باو و باهل حران امان داد. همچنين اهل جزيره.
مروان راه حمص را گرفت اهالي حمص اطاعت كردند دو يا سه روز در آن شهر ماند و از آنجا رفت. چون عده اتباع او را كم ديدند بدنبالش رفتند و با خود گفتند:
ص: 56
او مغلوب و منهزم و مرعوب شده. چند فرسنگ راه پيموده بود كه باو رسيدند. چون قبل از رسيدن آنها گرد سواران را ديد كمين شد تا ندانسته از او گذشتند بعد او ظاهر شد و مصاف داد. اول بآنها سوگند داد كه كه بگذرند آنها نپذيرفتند و كمر بر كين مروان بستند. دسته كمين ديگر مروان از پشت سر بر اهل حمص حمله كردند. اهالي مصر كشته دادند و تا نزديك شهر گريختند.
مروان بشهر دمشق رفت وليد بن معاوية بن مروان حاكم شهر بود او را بحال خود گذاشت و رفت باو دستور داد كه جنگ و دفاع كند تا اهل شام جمع شوند و برسند مروان رفت تا بفلسطين رسيد. در شهر ابي «قطرس» منزل گرفت. حكم بن ضبعان جذامي حاكم و فاعل ما يشاء بود كه فلسطين را در دست داشت.
مروان به عبد الله بن يزيد بن روح بن زنباع جذامي پيغام داد كه من پناهنده تو هستم او پناهش داد. بيت المال در دست حكم (حاكم فلسطين) بود.
سفاح (خليفه عباسي) بعبد الله بن علي نوشت كه مروان را هر جا برود دنبال كند. عبد الله بموصل رفت كه مردمش باشعار سياه استقبال و اطاعت كردند و دروازه شهر را گشودند. او از آنجا حران را قصد كرد. ابان بن يزيد چنانكه گذشت باستقبال او رفت و تسليم شد و باو امان داد.
عبد الله (در حران) خانه كه زندان ابراهيم بود ويران كرد. از حران سوي «منبج» رفت در آنجا مدتي اقامت گزيد. اهالي قنسرين بيعت و اطاعت كردند.
در آن هنگام برادرش عبد الصمد بن علي از طرف سفاح (خليفه) با عده چهار هزار بياري او رسيد.
دو روز پس از رسيدن عبد الصمد سوي قنسرين لشكر كشيد كه مردم آنجا شعار سياه را برگزيده بودند (چنانكه گذشت) از آنجا بشهر حمص رفت مردم با او بيعت كردند چند روزي ماند و راه بعلبك را گرفت دو روز هم در آنجا اقامت كرد و سوي دمشق لشكر كشيد.
در پيرامون شهر در محلي بنام مزه كه يكي از توابع غوطه دمشق بود لشكر زد. در آنجا برادر ديگرش صالح بن علي با هشت هزار جنگجو بمدد او رسيد. عبد اللّه از
ص: 57
آنجا پيش رفت تا بدروازه شرقي رسيد. صالح هم از طرف دروازه جابيه به محاصره شهر پرداخت و ابو عون هم دم دروازه ليگسان لشكر زد و بسام بن ابراهيم روبروي دروازه صغير قرار گرفت و حميد بن قحطبه مقابل دروازه توما و عبد الصمد و يحيي بن صفوان و عباس بن يزيد در پيرامون باب فراديس لشكر زدند. در دمشق وليد بن معاويه بود او را سخت محاصره كردند. روز چهارشنبه پنجم ماه رمضان سنه صد و سي و سه (هجري) داخل شهر شدند.
نخستين كسي كه بر باروي شهر فراز شد عبد اللّه طائي بود كه از ناحيه باب الشرق صعود نمود. از طرف باب الصغير هم بسام بن ابراهيم داخل شد مدت سه ساعت نبرد كردند وليد بن معاويه با عده خود كشته شدند. عبد الله بن علي پانزده روز در شهر دمشق اقامت كرد. از آنجا بقصد فلسطين لشكر كشيد. اهالي اردن شعار سياه را پذيرفتند و باستقبال او شتاب كردند او سوي نهر آبي «فطرس» رفت كه مروان جا تهي كرده بود. عبد اللّه در فلسطين اقامت گزيد. يحيي بن جعفر هاشمي در شهر فلسطين بود كه نامه سفاح باو رسيد. دستور داده بود كه صالح بن علي را بتعقيب مروان روانه كند.
صالح در ماه ذي القعده سنه صد و سي و دو بدنبال مروان رفت ابن فتان هم همراه او بود همچنين عامر بن اسماعيل صالح ابو عون و عامر بن اسماعيل حارثي را پيشاپيش فرستاد. آنها رفتند تا بمحل عريش رسيدند. مروان هم هر چه پيرامون او از غلف و خواربار بود آتش زد (تا بدست دشمن نيفتد).
صالح پيش رفت تا برود نيل رسيد و از آنجا بمحل صعيه لشكر كشيد. او شنيد كه سواران مروان علف را آتش مي‌زنند عده فرستاد آنها را گرفتند و در «فسطاط» نزد صالح بردند.
او رفت تا بمحلي موسوم بذات السلاسل رسيد (در طبري ذات السلاحل) ابو عون هم عامر بن اسماعيل حارثي و شعبة بن كثير مازني را با عده سوار از اهل موصل پيشاپيش فرستاد كه با خيل مروان مصادف شدند و خيل مروان تن بفرار دادند. عده از آنها كشته وعده گرفتار شدند با بعضي از گرفتاران اعمال ناشايسته
ص: 58
بكار بردند. از گرفتاران وضع مروان را پرسيدند. آنها امان خواستند و جاي اختفاي او را نشان دادند. بقصد مروان رفتند او در يك كليسا در بوصير پنهان شده بود.
شبانه باو رسيدند. عده ابو عون كم بود. عامر بانها گفت: اگر روز روشن شود و دشمن كمي عده ما را ببيند ما را هلاك خواهد كرد كه يك تن از ما زنده نخواهد ماند او (عامر) غلاف شمشير خود را شكست. اتباع او هم همه غلاف شمشيرها را شكستند و بر اتباع مروان حمله كردند. آنها منهزم شدند مردي بر مروان حمله كرد و نيزه را بتن او فرو برد در حاليكه ندانسته بود كه او مروان است. يكي فرياد زد:
امير المؤمنين از پا افتاد (از اتباع مروان بود كه فرياد زد). باو احاطه كردند. يكي از اهل كوفه كه انار فروش بود سبقت كرد و سرش را بريد. عامر سر را گرفت و نزد ابو عون فرستاد. ابو عون هم سر را نزد صالح (عم خليفه) فرستاد. صالح دستور داد زبان (مروان) را قطع كنند. زبانش را بريدند. در آنجا گربه بود كه پاره زبان را گرفت (و خورد).
صالح گفت: روزگار بما عبرت و عجايب بسيار نشان مي‌دهد. اين زبان مروان است كه بدهان گربه رسيده شاعر گفت:
قد فتح الله مصر عنوة لكم‌و اهلك الفاجر الجعده إذ ظلما
خلاك مقوله هريجرره‌و كان ربد من ذي الكفر منتقما يعني: خداوند مصر را براي شما گشود. فاجر جعدي (مروان) كه ستم كرده بود هلاك نمود گربه زبانش را كشيد و جويد. خداوند از كفار انتقام كشيد.
(خداوند انتقام كشي بوده).
صالح آن سر را نزد ابو العباس سفاح فرستاد. تاريخ قتل او در بيست و هشتم ماه ذي الحجه بود. صالح هم بشام برگشت و ابو عون را در مصر گذاشت. اسلحه و اموال و بنده و برده و گرفتاران را باو سپرد. چون سر مروان نزد سفاح برده شد او در كوفه بود. سر را ديد و بر زمين سجده كرد پس از سجده سر خود را بلند كرد و گفت: خدا را سپاس كه مرا بر تو غالب و پيروز فرمود، نگذاشت انتقام و خونخواهي من از تو و از
ص: 59
قوم تو هدر برود. سپس باين بيت (شعر) تمثل و استشهاد كرد:
لو يشربون دمي لم يرو شاربهم‌و لا دما و هم للغيظ ترويني يعني: اگر خون مرا بنوشند خون من خون (شام را سيراب نمي‌كند. همچنين خون آنها مرا از شدت خشمي كه دارم سيراب نمي‌كند.) چون مروان كشته شد فرزندان او عبد الله و عبيد الله بحبشه گريختند و پناه بردند كه در آنجا دچار بلا و آزار شدند. حبشيان با آنها جنگ كردند و عبيد الله كشته شد. عبد الله تا زمان مهدي (خليفه عباسي) زنده ماند نصر بن محمد والي فلسطين او را دستگير كرد و نزد مهدي فرستاد.
چون مروان كشته شد عامر سوي كليسا رفت كه پناهگاه خانواده و حرم مروان بود. مروان يك خادم براي نگهداري خانواده گماشته و باو دستور داده بود كه اگر خطري متوجه آنها شود زنان را بكشد. عامر رسيد و خادم را گرفت و زنان را گرفتار كرد زنان و دختران مروان را نزد صالح بن علي بن عبد الله بن عباس فرستاد چون بر او وارد شدند دختر بزرگ مروان گفت: اي عم امير المؤمنين خداوند آنچه تو در حكومت و فرمانروائي دوست داري براي تو نگهدارد و آنچه را كه تو ميخواهي حفظ و نگهداري كند. ما دختران تو و دختران برادر و پسر عم تو هستيم. عفو و عدالت تو باندازه ظلم و تعدي ما باشد كه اين عفو شامل حال ما گردد. گفت: بخدا يك تن از شما زنده نخواهم گذاشت.
(سخن دختر مروان بسيار بليغ كه در ترجمه بلاغت آن زايل مي‌شود.) مگر پدرت برادرزاده مرا نكشت كه ابراهيم امام باشد؟ هشام بن عبد الملك مگر زيد بن علي بن الحسين را نكشت و پس از قتل بدار نكشيد؟ وليد بن يزيد مگر يحيي بن زيد را نكشت؟ و در خراسان بدار نياويخت؟
يزيد بن معاويه مگر حسين بن علي و خانواده او را نكشت؟ مگر ابن زياد زنازاده مسلم بن عقيل را نكشت مگر خانواده و حرم پيغمبر را اسير نكرد و آنها را مانند برده شهر بشهر نبرد. مگر سر حسين بن علي را (نزد يزيد) نفرستاد آن هم
ص: 60
بعد از اينكه مغز سر را بيرون كشيد؟ چه باعث مي‌شود كه من شما را زنده بدارم.
گفت: (دختر مروان) عفو تو شامل حال ما باشد. گفت: اگر چنين باشد كه آري (عفو مي‌كنم) و اگر بخواهي ترا همسر فرزندم فضل خواهم كرد. گفت: كدام عزت و سربلندي از اين بهتر و بيشتر است (كه زن فضل باشم) ولي ميخواهم ما را بحران روانه كني. او آنها را بحران فرستاد. چون بحران وارد شدند و خانه‌هاي مروان را (ويران) ديدند گريستند و ضجه و زاري كردند.
گفته شده: بكير بن ماهان با اتباع خود در كنار دجله نشسته بود و آن قبل از نيل و پايان كار مروان بود. عامر بن بر آنها گذشت او عامر را نمي‌شناخت.
عامر بر كنار رود رفت آب برداشت و برگشت. بكير او را نزد خود خواند و پرسيد نام تو چيست اي جوان؟ گفت: عامر بن اسماعيل بن حارث. گفت: كاش از بني مسليه مي‌بودي گفت: از آنها هستم. بكير گفت: بخدا قسم تو مروان را خواهي كشت. اين سخن باو قوت قلب داد كه بقتل مروان طمع كرد. (و او را كشت.
فرمانده عده قاتلين او بود).
هنگامي كه مروان كشته شد سن او بالغ بر شصت و دو سال بود گفته شده:
شصت و نه بوده خلافت او از تاريخ بيعت تا هنگام قتل پنجاه سال و ده ماه و شانزده روز بود: كنيه او ابو عبد الملك بود. مادرش (كنيز فرزنددار) بود.
اول كنيز ابراهيم بن اشتر (مالك) بود محمد بن مروان پس از قتل ابراهيم او را گرفت كه مروان را زائيد. بدين سبب عبد اللّه بن عياش مشرف (طبري منتوف و بايد صحيح باشد) بسفاح گفت: خدا را سپاس كه عوض خر جزيره (حمار لقب مروان بود) و فرزند كنيز نخع (قبيله اشتر) بما پسر عم پيغمبر را داد كه زاده عبد المطلب است. مروان لقب حمار داده بودند. او را جعدي هم مي‌گفتند زيرا او مذهب خود را از جعد بن درهم آموخته بود كه او (جعد) قائل بخلق قرآن بود (اين عقيده در زمان مأمون شايع و مسبب فتنه گرديد). جعد قائل بقضا و قدر بود گفته شده كه او زنديق بوده. ميمون بن مهران او را نصيحت كرد او گفت: شاه قباد (كه دين مزدك
ص: 61
داشت) نزد من بهتر از دين تست. ميمون باو گفت: خداوند ترا بكشد و خدا كشنده تست. ميمون گواهي (كفر او را) داد. هشام هم او را گرفت و نزد خالد قسري فرستاد كه او را كشت. مردم هم مروان لعن مي‌كردند كه او پيرو جعد بوده.
مروان سفيد رو داراي چشم شهلا و سر بزرگ بود. ريش وي سفيد و انبوه هم بوده. شجاع و با عزم و تدبير بود ولي چون مدت او منقضي شده عزم و تدبير او بكار نرفت.
(عياش) با ياء در نقطه و شين نقطه دار است